جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

آفتاب گردون

وقتی به تو فکر مینکم،یه حس عجیب دارم...
دلم شور میزنه!آشوب میشه و یهو همه چی انگار بی اهمیت میشه جز تو!
نمیدونم حس خوبیه یا نه اما عادت کردم...اینم یهجورشه دیگه!
خوش به حال گل آفتاب گردون...هر روز عشقشو از طلوع تا غروب نگاه مینکه و شبا هم تا صبح به انتظار میشینه تا کی براید آفتاب...
من چی بگم که چند ماهه که خورشیدم زیر ابر پنهون شده و نمیحواد بیرون بیاد...
پشت ابرها هم شهریست...میدانم...
تو به هرجا که بتابی اونجا بی شک بهشته...
ولی ابرهای دوریت دریای دلمو طوفانی کرده...باز همون احساس آسنا اما غریب و دارم که جز اینکه بگم دلم خیلی تنگ شده هیچ به زبونم نمیاد...دلم میخواست بودی تا اونقدر دورت میگشتم تا تمام ختی زمین هم گردشش خجالت بکشه چه برسه به آفتاب گردون...
و تو گفتی"در شب كوچك من..افسوس/ باد با برگ درختان ميعادي دارد/ در شب كوچك من دلهره ي ويرانيست.......
دستهايت را چون خاطره اي سوزان در دستان من بگذار و لبانت را چون حسي گرم از هستي به نوازش هاي
........ لبهاي عاشق من بسپار...باد مارا خواهد برد."


۱ نظر:

شایات گفت...

این جمله مال خودمه یا از جایی شنیدم؟ نمی دونم اما اینو خوب می دونم که از بس که تکرارش کردم برای همه، حال من از این جمله و حال همه از من بهم می خوره!
اما باز هم می گویم: خاطرات خوب، آدمای خوب، روز های خوب. اونی که رفته، رفته! دیگه کات کردی. نه با اون و نه با کس دیگه تکرار نمیشه.
باز نیای جواب کامنت رو اونجا بدی ها!
اوکی؟