یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

یادم بمونه ....(علیرضا)



باید بنویسم از نگاه عاشقانه پر معنات ، از لمس دستان پر مهرت که از گرفتنشون سیر نمی شدم، از نفس های گرمت که رو صورتم احساس می کردم و تمام وجودمو گرما می بخشید ...گرمایی که نمیشه وصفش کرد....باید بنویسم تا فراموشم نشه ....می خوام همیشه به یادم بمونه که یکی این طوری عاشقم بود....یکی با تمام وجود دوسَم داشت....نمی تونم به خاطر محدودیت ها و قوانین این دنیا عشقشو نا دیده بگیرم....نمی تونم نا دیدش بگیرم...می خوام عاشقش بشم اما نمی دونم چطوری؟
می خوام منم مثل اون عاشقش باشم.....نمی خوام براش فیلم بازی کنم می خوام واقعاً دوسش داشته باشم ...به خاطر وجودش ...نه تیپ و ظاهرش...می خوام بخشی از زندگیم باشه که هیچ وقت فراموش نمی شه...می خوام از میون اون همه آدمایی که عاشق منن ...اونو انتخاب کنم...چون با همه فرق داره...می دونم اونی نیست که توو رویاهام داشتم اما اونی هست که بشه به عشقش اعتماد کرد....همینم کافیه....میون این گرگ بازار پیدا کردن اون مثل پیدا کردن سوزن توو انبار کاه بود...
اگه می دونستم عشق چیه؟ اگه میدونستم عاشقی چطور پیش میاد! اگه با تناقضاتی که توو وجودمه کنار میومدم! اون وقت بهش می گفتم عاشقشم.
بهش می گفتم فقط می خوام مال من باشه ....فقط من دستاشو لمس کنم.....تنها منو در آغوش بگیره...با اطمینان بهش بگم فقط می خوام به عشق تو زندگی کنم....ازش می خواستم منو محدود کنه ...به اینکه با هیچ کس به غیر اون رابطه نداشته باشم....دستای هیچ کسیو به غیر اون نگیرم....دوست داشتم اون قدر عاشقش بودم که وقتی زیبا ترین آدم روی زمین هم میومد پیشم ...چشام نمی دیدش! و فقط عشق اونو می خواست
چون می دونم لیاقتشو داره ....
فکر و دلم این روزا مشغول که آیا دارم کار درستی می کنم یا نه؟!
دوست دارم وقتی به کسی میگم دوسِت دارم تا آخرش رو حرفم باشم...حتی اگه اون شخص منو بکشه ،بعد از مرگ هم بگم عاشقتم....
این جمله به ندرت از دهنم در میاد چون به عشق واقعی اعتقاد دارم....الان فقط بهش می گم دوسِت دارم چون به این حرفم اطمینان دارم.
خوب رابطمون این طوری که هست یکمی عجیب! نمیدونم اینکه ازش بخوام فقط دوستم باشه چقدر عذابش بده! اما فعلاً اینو می خوام ،از دستم کاری بر نمی آد ! منو اون 2 تا آدم کاملاً هم حس نیستیم....امید وارم همیشه باعث خوشحالیش باشم ....از اینکه عشقت هستم ناراحت نیستم از اینکه شاید نتونم یه عاشق برات باشم ناراحتم.
دوسِت دارم.
این 2 تا ترانه که هلن خونده تقدیم می کنم به تو...

بیداری

تو رو توو گریه می بوسم ،تو رو که غرق لبخندی
با این حالی که من دارم چرا چشماتو می بندی؟
بزار این آخرین بوسه تمام باورت باشم
بزار فردا توو این خونه توو آغوش تو پیدا شم
نمی دونی کنار تو چه حالی داره بیداری
بزار باور کنم امشب ،تو هم حال منو داری
نمی دونی چه آشوبم از این آرامش خونه
از این رویای شیرینی که که می دونم نمی مونه
چقدر این حس من خوبه !!
همین که از تو می میرم
همین که هر نفس امشب هوامو از تو می گیرم....



تردید

نه می شه با تو سر کنم
نه می شه از تو بگذرم
بیا به داد من برس
من از تو مبتلا ترم
بگو کجا رها شدیم
بگو کجای رفتنی
من از تو در گریزو تو چرا همیشه با منی
کسی به جز تو یار من نیست
گذشتن از تو کار من نیست
به جز خیال تو هنوزم
ببین کسی کنار من نیست
دوباره تپش داره نفسمو می گیره
دوباره هوا داره پی عطر تو می ره
این خونه بی تو طاقت زندگی نداره
حتی نفسها تو رو به یاد من میاره


علیرضا

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

از ماست که بر ماست...

جمعه هستش و داشتم قسمت نظرات رو دید میزدم که یهو هوای نوشتن زد به سرم.
منم که فتیش دارم وقتی مینویسم یه سیگار رو لبم باشه و دودش هی چشمو بسوزونه و تا من بنویسم :))
جالب بود برام که خاطرات علیرضا جونم حسابی اشک همه رو در آورده و این رادیو صدای ایران کفر همه...خب...
از عشق میگیم و دلمون میسوزه،و رفتار جامعه رو میبینیمو دلمون میشکنه و وقتی کسی طرفداریمونو میکنه دلمون آرامش میگیره اما تاحالا شده قدمی رو خودمون برای آرامش درونمون برداریم؟
به نظر من،تا مادامی که ما خودمون خودباوری نداشته باشیم،نمیتونیم توقع داشته باشیم که دیگران مارو بپذیرن که ما هستیم...
وقتی که کسی میفهمه که ما همجنسگرا هستیم،یا از ما دوری میکنه،ویا اگه خیلی روشن فکر باشه پیشه خودش تنها برای تحمل وضع موجود میگه به من چه که با کی سکس میکنه...
اما آیا این فکر که دیگران زندگی ما همجنسگرا ها رو  فقط به سکس با همجنس محدود میکنن،چه بپذیرن و چه نسبت به اون فوبیا داشته باشن درسته؟
اگه اینطور باشه پس قصه ی فرهاد ها و قصه ی بنیامین ها و بابک ها همه دروغه...
مهم هست که وقتی کسی ما رو میپذیره مثل اون آقای دکتر درک داشته باشه یا مثل اون مجریه احمق که هر دو همجنسگرایی رو پذیرفته بودن اما دکی کجا و اون بیسواده مرتجع کجا...!!!
بسیاری از دوستانم منو به عنوان یه همجنسگرا میشناسن و قبول کردن،اما برام مهمه که به چشم یه ک... به من نگاه میکنن یا فردی مثل خودشون با گرایش متفاوت که این فرق بین دوستامه...
وقتی کسی بهم میگه آیا تاحالا با دختر سکس داشتی،بهش میگم این درسته که بخوام دست دختری رو بگیرم و توو دلم مهر پسری باشه؟آیا واقعا سکس یعنی همه چی؟
و این داستان سر دراز دارد...

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

از دیو و دد ملولم،انسانم آرزوست...


به خاطر حرفایی که میزنم متاسف هستم اما چه میشه کرد.کاش میشد جای این پنجره ی مجازی سرمو از پنجره ی اتاقم بیرون میبردم و فریاد میزدم...
تا امروز خیال میکردم با پذیرفتن یه اشتباه،حتی اشتباهاتی که مرتکب نشدیم،میشه از کدورت ها جلوگیری کرد...
گاهی از کل کل های بیهوده به خاطر یه مشت سوء تفاهمات مزخرف خندم میگیره!
ولی انگار در پس هر سوءتفاهمی ماجرای پنهانی هست که نمیشه ازش گذشت...
آتشی پنهان شده زیر خاکستر که با وزش هر بادی زبونه میکشه.
کاش دلم زبون داشت و فریاد میزد تا اینکه سکوت کنه و بسوزه.کاش میتونست فحشم بده.
کاش دست داشت تا به جای بغضی که نفسمو به شماره میندازه یکباره خفم میکرد و خار نمیشد...
همه ی ما اشتباهاتی میکنیم که تاوان سنگینی داره.مقصر هم خودمونیم...!!!
راست میگن که خودم کردم که لعنت بر خودم باد...
ابرهای احساسات کنار میرن و تازه چشمهات باز میشه و میفهمی قبری که سرش گریه میکردی خالیه و غرور و شخصیتت رو خرج هیچ کردی!
ه.ه.ه....و بدتر اینکه بفهمی دیگه حتی به صمیمیترین دوست هات نتونی اعتماد کنی...
از دیو و دد ملولم،انسانم آرزوست...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

کیست که مرا یاری کند!

پدر تجربه بسوزه...هرگز به تجربیاتم نبالیدم که جز به تلخیشون نالیدن چیزی نبوده... لحظه ها به قلم کهنه میشن و در ذهن نقش خاطره میزنن...
ه.ه.ه...همیشه لحظاتی توو زندگی و توو روابط ممکنه به وجود بیاد که از مواجه شدن با اونا،قلب آدم و از سینه بیرون کشیده میشه.
تا مادامی که دلت رو به بند نکشی باید همیشه خودت رو سرزنش کنی،که چه کاری بود کردم؟!چرا دل بستم.چرا اعتماد کردم..!؟


رو بر سر افلاك و جهان خاك انداز
مي ميخور و دل به ماهرويان ميباز
چه جاي عتاب آمد و چه جاي نياز
كز جمله رفتگان يكي نيامد باز

آنرا كه وقوف است بر اسرار جهان
شادي و غم و رنج برو شد يكسان
چون نيك و بد جهان به سر خواهد شد
خواهي همه درد باش و خواهي درمان

اين غافله عمر عجب مي گذرد
نيكوست كه با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي قيامت چه خوري
در ده قدح باده كه شب مي گذرد

سرمست به ميخانه گذر كردم دوش
پيري ديدم مست سبويي بر دوش
گفتم كه: چرا نداري از يزدان شرم
گفتا كه: كريم است خدا باده بنوش

ياري كه دلم از بهر او زار شدست
او جاي دگر به غم گرفتار شدست
من در طلب داروي خود چون كوشم؟
چون او كه پزشك ماست خود بيمار شدست