چهارشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۸

؟؟؟...


اگر چه خالی از اندیشه ی بهارنبودم ...ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم...

گاهی وقتا یه سوال ساده مغز آدمو واسه ساعت ها یا شاید ماه ها درگیر میکنه!
راستش به نظرم  پاسخ به همین سوالاس که باعث رشد تفکرات آدم میشه!
سوالایی که با "چرا و اگه" شروع میشن!
به قول رامین اگه یکی یهو زد زیر گوشت تو در مقابل چیکار میکنی؟!
یا وقتی میگیم فلان چیز نیستیم،حالا چی هستیم؟!
یه به قول حمید چرا ما به خودمون میگیم گی؟!
اگه ما همجنسگرا هستیم،معیار تعریف هویتمون چیه؟! و هزاران سوال مانند اینا...!
شاید توو نگاه اول زیادی ساده و مسخره به نظر بیان،اما موقع جواب دادن هنگ میکنی! یا مثل امتحان حمید باید ساعت ها به خودت جواب بدی و ورق ها در موردش بنویسی...
چرا؟چگونه؟چطوری؟...
بهتره قبل اینکه کسی از ما بپرسه،خودمون از خودمون سوال کنیم وجوابشم بگیریم...
توو وجود همه ی ما ها خصلت های خوب و بدی هستش که رو روابطمون و توقعاتمون تاثیر میزارن...
چه خوبه اگه ادعای دوستی میکنیم،کمی اعتماد خرج کنیمو همو خوب بشناسیم.روحیات همو درک کنیم و مهمتر از همه شرایط همو..من متاسفم از اینکه گاهی خودم هم به نظر خودم عمل نمیکنم!
اگه شناخت باشه،وقتی حمید باید 9/10شب خونه باشه،دوستش ناراحت نمیشه و نمیگن امله!
وقتی شناخت باشه،وقتی بهترین دوستت یه سیلی بهت میزنه،بر نمیگردی یکی هم تو بزنی!چون میدونی دوستت داره..
وقتی شناخت باشه،دیگه یه دوست خیابونی نیستی...
و اگه شناخت بود....من الان پیش خدای رویاهام بودم....
همه ی اینا خودشون سوال هستن!چرا شناخت؟چرا رابطه؟!!!
چه فایده که ما حتی از گفتن اسم خودمونم هراسونیم...

هیچ نظری موجود نیست: