چهارشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۸

راه آبی...


می شود رنگ نگاه یاس را با نگاه آ بیت پیوند داد،میشود در باغ هم پای نسیم به شقایق یک سبد لبخند داد...
سر به ستاره میزنم سکه ی ما ه و میشکنم / یه روز اگه دستای من با دستای تو یار بشه...

چه مسافرتی بود...
چه امتحانی بود...نمیدونم اصلا دارم واسه چی ادامه میدم و هی گند میزنم...
هرچی که میگذره بدتر میشه که بهتر نمیشه!
اما خب چه میشه کرد دیگه،جز امید داشتن به درست کردن آینده ی باقی!
به هر حال گذشت...
توو این مدت به گدشته ها خیلی فکر کردم.به تفاوت آدما و تفاوت نظر و سلیقه هاشون!
مثل یه جاده که لذت رانندگی در هر طرفش با طرف دیگش متفاوته،به نظرم روابط ما آدما هم با هم مثل گذر از دو سوی یه جادس!
وقتی از تهران میرم چالوس یه حال و هوای دیگه دارم و وقتی بر میگردم یه حس دیگس..منظره ها،دس اندازا،مبدا و مقصد با برگشتم تفاوت داره...
ه.ه.ه.ه...ما هم تقریبا همینیم!ما از یه فرهنگ،یه اندیشه،یه ماجرا،وارد زندگی دیگران میشیم و اونم همینطور...
نمیشه توقع داشت همون قدر دوسمون داشته باشن که ما دوسشون داریم!همون حسی رو داشته باشن که ما بهشون داریم!و همون جور برخورد کنن که ما میخوایم...
نمیدونم شاید اینجوری بی انصافی بشه،اما واقعیت اینه که هرکسی از جاده ی  احساس زندگی یجور لذت میبره!
به نظرم مهم اینه از هر سمتی حرکت میکنیم،از کویر خشک سختی یا از میون گلستون صفا و مستی،بدونیم آسمون عشق یه رنگ و بی ریاست...
توو آسمون بی کران و آبی،از هر طرف بری یه شکل و یه رنگه...برای عاشق بودن،برای عاشق شدن،باید پرواز کرد و بالا رفت...


۳ نظر:

تیرداد گفت...

سلام
باز هم مثل همیشه عالی بود .
زندگی همچون گلی است که زنبور زمان می مکد .
آنچه باقی می ماند شیرینی خاطره هاست !
بدرود
تیرداد

تن ها تنها گفت...

سلام
دير نوشتي ولي باز عالي
ببين بايد به درون انسانها رجوع كرد كه آن منظره و يا آن حس چطور به منظرشون مي ياد
اين مسير تهران-چالوس...
ممكنه چند سال ايت در آن رفت و امد داري ولي باز برات زيبايي هايي داره كه گويا اولين بار داري ان را مشاهده مي كني
به اميدار ديدار يار به جايي مي روي گويا تمام مناظر برات لبخند مي زنند ولي واي بر ان زماني كه يار،يار نباشد...

B.M گفت...

زندگي شايد همين باشد يك فريب ساده و كوچك آن هم از دست كسي كه تو دنيا را جز با او وجز براي او نمي خواهي.