پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

کوتاه اما...

داشتم درس میخوندم واسه امتحان فردا که یهو تو زنگ زدی!
وای ی ی...خستگیم در رفت...دلم میخواد تا شب باهات حرف بزنم!بدون تو گور بابای درس...
وقتی بهم روحیه میدی انگار هرچی خوندم توو سرم حک میشه...
چه صدایی داری پسر!گفتم توو این مدت دلم خیلی برات تنگ شده!با اینکه گفتی منم همینطور اما باورم نمیشه...
بازم حرف بزن...بگو...دلم واسه صدات تنگ شده...میخوام یه دل سیر صداتو بشنوم!چیکارا میکنی؟درسات خوب پیش میره؟گرچه تو که مثل من خنگ نبودی :) ...راستی انتقالیت چی شد!؟
انگار یه عمره صدات و میشنوم ولی انگار یه عمره دلم واسه صدات تنگ شده...
بگو..از هرچی دوست داری بگو...اما فقط بگو...
وقتی صدات به گوشم میخوره،چهرت میاد جلو چشمم...اصلا انگار پیشمی...صدای خنده هاتو که با بند بند دلم بازی میکنه...مسخره بازیو شوخی کردنت که هیچ وقت ناراحتم نمیکنه...
ه.ه.ه...
"علی؟داره عصر میشه!جزوت تموم شد؟خواب بودی؟!"
هه...رویای با تو بودنم عالمی داره ولی حیف کوتاهه...

هیچ نظری موجود نیست: