جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

گذشته همیشه همراه ماست...

خیلی دلم میخواد شاد باشم وشاد بنویسم وشادی ببخشم...
نظر من اینه که ما آدما هرچقدر هم به روز باشیم،هرگز در آینده زندگی نمیکنیم!
الان،یعنی چند لحظه ی پیش که گذشت و همینطور ثانیه ها که پشت هم میان و کهنه میشن...
در گذشته نمیشه تغییر ایجاد کرد ولی میشه آینده رو تغییر داد!
همچنین تغییراتی که گذر زمان در ما به وجود آورده،و اگه سری به بایگانی دفتر زندگیمون بزنیم اون رو به سادگی حس میکنیم.
راه دور نمیرم.سرآغاز این وبلاگ چی بود و حالا چی شده!؟
ما آدما اگه هزاری هم بخوایم لوده باشیم،نمیشه ادعا کنیم که میشه به راحتی درون ما رو شناسایی کرد!
غرور و استعمار ذات در تمام ماها وجود داره که اجازه نمیده همه ی تفکراتمون رو در معرض شناخته شدن بزاریم!
همیشه این نیست ندونیم چی میخوایم،گاهی هم میدونیم اما حتی به خودمون هم دروغ میگیم..
اونقدر توو ذهن اطرافیانمون شبهه و چرا به وجود میاریم که خودمون هم خسته میشیم ولی باز کاری رو میکنیم که در نظر داریم،چرا که هرکس به درون خودش بیشتر آگاهه تا حتی نزدیکترین دوست یا حتی همسرش...
مثلا کاری رو از روی مصلحت انجام میدیم که هیچ کس اون صلاح دید رو نمیتونه درک کنه و نگفتنش بهتر از گفتنش هست و یا اگه بخوایم هم بگیم از حوصله خارج میشه(چون همه چیز رو نمیشه دفعی بیان کرد و مستلزم بیان گذشته هست)...
یا در جایی کاری رو انجام میدیم که از نظر همه اشتباهه ولی با توجه به گذشته ای که داشتیم مجبوریم توجهی به خوبی و بدیش نکنیم که اگه بکنیم بدتر میشه...
بهتره جای فرار  از گذشته سعی در تکرار اون نکنیم و فقط بی تعصب و با میل تغییرش بدیم.نظر من اینه که این چون همه این اشتباه بزرگو میکنن دلیل بر درستیش نیست و باید از خودم شروع کنم...

یادگاری رنگارنگ - قسمت دوم (علیرضا)

این خاطراتم با فرهاد،دوست دوران دبیرستانم بود و حالا مطالبی که در زیر نوشتم بخشی از دفترخاطراتِ فرهاد هست :
امروز با پسری آشنا شدم که بوی محبت میداد بوی زندگی راستین....بوی انسانیت ....
بی اختیار رفتم ته کلاس نشستم تا کمتر به چشم بیام و کسی منو مسخره نکنه...توو این مدرسه چقدر پسرای خوشتیپ و خوشگل زیادن!اما چه فایده همشون بی ادب و بد دهن هستن...دوست ندارم با هیچ کدومشون دوست بشم!
مدرسه شروع شد و دوباره دلم گرفته...کاش میتونستم به بابا دردمو بگم! کاش مامان به حرفام گوش میداد....
امروز همون پسری که بوی محبت میداد اومد طرف من و خوراکیشو به من تعارف کرد ...گفت اسمش علیرضاست ...چه اسم قشنگیم داره! مشغول حرف زدن درباره دبیر ها و مدرسه قبلیم بودیم که پسرای پر رو کلاس رسیدن ...مثل اینکه با علیرضا خوب بودن اما با من نه! به علیرضا گفتن چیه؟ نو که اومد به بزار کهنه شده دل آزار ! با این بچه طلاقا نگرد .... کلی دلم شکست با این حرفشون...اما علیرضا جوابشونو داد :چرت نگین میام شل و پلتون میکنما!
ممنون علیرضا....
امروز علیرضا از من خواست برم کنارش بشینم و دیگه ته ِکلاس نرم تا بچه ها اذیتم کنن! خوبه..خدا رو شکر که باهوشم کردی تا درس خون باشم ...یکی از من خوشش بیاد بگه بیا پیشم بشین....
خدایا ممنون که علیرضا رو به وجود آوردی تا دوست من باشه و از این همه سال تنهایی در بیام...دوسِت دارم خدا
علیرضا نقاشیش خیلی خوبه...همیشه وقتی کتابشو قرض می گیرم گوشه های کتابش به جای تصویرهای بدی که بچه ها می کشن اون گل و کله های با مزه خندون میکشه...اون هیچوقت منو مثل بقیه اذیت نمی کنه ...هیچوقت پامو دست نمی زنه و مثل بقیه آزارم نمی ده حتی بچه ها که دارن منو اذیت می کنن اونا رو دعوا می کنه! یه بارم دست گناهکار یکی از اونا رو ناکار کرد و توو دردسر اُفتاد! علیرضا انقدر با من مهربون نباش ...دارم عاشِقت می شم....دارم دیونت می شم...
هر روز این راهِ مسخره رواز مدرسه تا خونه باید تنهایی برم و بیام....چرا کسی با من نمیاد؟!
دیروز یه مردیکه زد به باسنم با دست کثیفش.... چی می تونم بگم ...! آخه به من چه که با شما فرق دارم...چشام آبی ...پوستم سفید! درد زشت بودنتون باعث میشه که منو آزار بدین ! خدا ازتون نگذره!
دیگه این مسیر مسخره برام مسخره نیست آخه امروز فهمیدم علیرضا با من هم مسیر ِ ..گفت امروز باهام میاد...آخ جوون ...دیگه مجبور نیستم تنهایی برم خونه!
امروز زنگ ورزش بود...و هربار که علیرضا می خواد لباسشو عوض کنه رومو اونور میکنم تا احساسم بهش احساس با شهوت نباشه...ولی از همه پسرای کلاس خوشتیپ تره....کاش می تونستم بهش بگم چقدر برام جذابِ!
امروز معلم ورزش از من خواست برم اُتاقش....وقتی رفتم داخل ،درو بست و از من خواست تا لباسمو در بیارم تا آمادگی جسمانیم ببینه چجوریه! منم در آوردم ...بهم نزدیک شد و من قلبم تند تند میزد ...خیلی بهش حس داشتم....(................)
با اینکه قبلاً بهش حس داشتم با این کاری که با من کرد دیگه ازش متنفرم....نمی خوام ریختشو ببینم...دوست داشتم وقتی اون عوضی اون کارو با من می کرد فریاد بزنم علیرضا بیا کمکم...بیا نجاتم بده....اما لال شده بودم و فقط تونستم از دست اون آشغال فرار کنم و اجازه ندم کار کثیفشو بکنه....
اگه به بچه ها بگم، رو من اسم بد میذارن پس این اتفاق رو همیشه توو دل رنج دیده ام مخفی نگه می دارم...حتی به علیرضا هم نمی گم که به من شک کنه!
امروز باد شدیدی می وزید و همه موهام به هم ریخته شده بود...علیرضا وقتی اون ریختی دید گفت بیا موهاتو مرتب کنم....وقتی دستاشو لا به لای موهام می کشید ...حس عجیبی داشتم...اون کار علیرضا از صد تا عشق بازی هم برای من با ارزش تر بود....دوست داشتم بهش بگم تا ابد موهامو نوازش کن....
وقتی کنارش می نشستم نمی تونستم به چشماش ذل نزنم...اونقدر چشمای قهوهای پر رنگش زیبا بود که هر چی نگاشون می کردم سیر نمی شدم....ای کاش اون چشمها یه روزی به چشمای من خیره بشه و بگه دوسِت دارم...
ای کاش علیرضا همون حسیو داشت به من که من به اون داشتم....
2 هفته شده که علیرضا رو ندیدم ...اصلاً نفهمیدم تعطیلات عید توو اسپانیا چجوری گذشت....اونجا مردمش مثل ایران با من برخورد نمی کنند ...اونجا با من مثل خودم رفتار می کنن...اما بازم هیچ کدومشون علیرضا نمیشه!
من علیرضامو می خوام...دلم براش تنگ شده....2 هفته شده که چشمام بی غذا موندن....چشمام علیرضا رو می خواد...
امروز اونقدر ذوق دیدن علیرضا رو داشتم که همه اون بچه پر رو های مدرسه رو فراموش کرده بودم و مدرسه برام شده بود میعاد گاه عشق
همه اومدن به جز علیرضا...پس کو؟ بیا عشقم که امروز فقط برای تو اینجام ...فقط برای تو تیپ زدم....همه میانو با هم روبوسی می کنن اما فقط به من دست می دن!علیرضا اومد ....علیرضای من...عشق من اومد ...از دیدنش تو پوستم نمی گنجیدم...چقدر لباساش خوشگله...چقدر با سلیقه.... با اینکه آخر از همه ایستاده بودم اما اون سراغ من اومد و با من روبوسی کرد...با اینکه 10 ساعت از روبوسی منو اون می گذره اما هنوز جای بوسه های شیرینش رو گونه هام حس میکنم...و گرمی دستاشو که با محبت دستامو می فشرد....کاش می شد در آغوش پر امنیت و گرم تو بودم علیرضا....اما من به همینشم قانع هستم...تو با من رفتار خیلی خوبی داری ...خیلی خوب....هیچ پسر یا مردی توو زندگی با من اینطوری نبود...علیرضا به من حق بده و منو به خاطر عشقم به تو مجازات نکن....
دیروز جمعه بود و از طرف مدرسه برای آزمون به یه شهر دیگه رفتیم ...وقتی وارد اتوبوس شدم نصفه اتوبوس پر شده بود و من یه جای خالی پیدا کردمو نشستم...علیرضا رو دیدم از ته ِاتوبوس صدام می کنه و یه جایی کنار دوستاش باز می کنه می گه برم اونجا کنارش...با دست و سر به اشاره گفتم ...خوبه همین جا ..نمیام... ولی توو دلم دوست داشتم برم کنارش بشینم و گرمای تنشو توو وجودم حس کنم و آروم بشم اما اون دوستاش پیشش بودن و منو مسخره می کردن...پس همون جا نشستم.
یه دفعه دیدم علیرضا اومده پیشم و داره می شینه کنارم بهم گفت چرا نیومدی؟ گفتم اونجا سختمه...تو بمون اینجا...اونم پیشم نشست و من از خوشحالی توو پوستم نمی گنجیدم ...یه کمی سوال جواب های درسی از هم پرسیدیم ...بعدش علیرضا خوابش برد ..شل شده بود سرشو گذاشتم رو شونم...و عشق توو قلبم هیاهو می کرد...تا اینکه به محل آزمون رسیدیم و بیدار شد...فکر می کرد سرش اُفتاده رو شونه من و از من عذر خواهی کرد ولی نمی دونست خودم سر عشقمو رو شونم گذاشتم...
عصر که برگشتیم خونه ..اصرار کرد برای نهار برم خونشون اما خیلی خجالت می کشیدم...تا اینکه دستمو گرفت و منو داخل برد...مادر و پدرش خیلی مهربون بودن...وارد اُتاقش شدم...می دونستم اُتاقش باید خوشگل باشه.اما همش فکر می کردم اُتاقش باید مثل بقیه پسرا پر از پوستر فوتبالیستها باشه...نه اینکه هنوز عروسک های دوران بچگیشو نگه داشته و اتاقش پر از نقاشی های قشنگ باشه....توو ذهنم فکر می کردم خدا چه مهربونه که علیرضا ...یه پسری که حتی توو رویا هامم نمی دیدم سر راهم قرار بده...مثله هر پسری لباساشو جلو من عوض کرد و نمی دونست چه حس شدیدی منو تحریک می کنه....اما هیچ وقت از اون کارایی که دو دوست صمیمی برای شوخی با هم می کنن با من نکرد...نه تنها با من با هیچ کس نمی کرد....خدا فکر می کنی برای چی عاشقش شدم...برای پاکیش برای صداقتش ...برای روح افسونگرش...

امروز علیرضا عصبانی بود...نمی دونم چرا! ولی وقتی چهرش عصبانیه هم برام جذاب!
علیرضا هر شب میاد به خوابم و منو از تنهاییام در میاره...دوست دارم علیرضا که حتی توو خوابم تنهام نمی زاری....
امروز دلم شکست ....دوباره اون حس تنهایی و غم رو شونه هام حس کردم.امروز علیرضا منو به دوست دخترش معرفی کرد ... انقدر آشفته شده بودم حتی نفهمیدم چطوری با اون دختر سلام و احوال پرسی کردم ..اینکه دیگه نمی تونم با علیرضا تنها مسیر خونه رو طی کنم افسرده شدم.علیرضا بهم نگفت که اونو با دوست دخترش توو این مسیر تنها بزارم حتی بهم گفت تو هم با ما باش و ناراحت نمی شه از این موضوع...اما خودم می دونستم اون دو تا دوست دارن تنها باشن....
علیرضا کاش به اندازه اون دختر برات جذاب بودم تا به عنوان عشقت دوستم داشته باشی....همون طوری که من عاشق توهم....اما ازت انتظاری ندارم...تو با من فرق داری...تو نمی تونی عاشق یه پسر بشی....
من به همون مهربونیات قانع هستم ...حتی به خودم می بالم چون توو مدرسه فقط با من اونقدر مهربونی....عشق ِپاک من دوسِت دارم...دیگه دوری مادر و پدرمو که ماه ها از خونه دور می شن می تونم با وجود تو تحمل کنم.کاش جرأت اینوداشتم که به خونمون دعوتت کنم و با تو لحظات شیرین زندگیمو بسازم...
امروز روزنامه دیواری شیمی رو بهونه می کنم و علیرضا رو به خونه دعوت می کنم ..خدا جون خواهش می کنم کاری کن قبول کنه بیاد خونمون....
وااااای ...علیرضا قبول کرد بیاد...حالا که مامان و بابا نیستن فرصت خوبیه که با عشقم تنهای تنها باشم....
باید به مرضیه خانوم بگم بیاد خونه رو تمیز کنه....
فردا علیرضا میاد اینجا...پیراهن آبیمو بپوشم یا سبز؟ فهمیدم تیشرت بنفشه رو می پوشم...علیرضا عاشق رنگ بنفش ِ !
اصلاً همه خونه رو بنفش می کنم...همه دنیامو بنفش می کنم...اصلاً مداد رنگی بنفش رو به دستش میدم تا خودش دنیا مو بنفش بکشه!
دیروز علیرضا اینجا بود...توو اُتاق من ...عشق من رو این صندلی نشسته بود...صندلی که هزاران بار روش نشستم و اشک ریختم...اون اُتاق منو با قدم هاش تطهیر کرد ...اون توو اُتاق من نماز خوند ..اُتاقی که توش هیچ وقت نماز خونده نشده بود....زندگیمو بهاری کردی علیرضا ...اونقدر دوسِت دارم که حاظرم به خاطرت هر کاری بکنم....چون تو به خاطر من که حتی عاشقم نیستی هر کاری می کنی...اما من چی! من که ادعای عاشقی دارم برات چی کار می کنم؟! جز اینکه گاهی برات دردسر ایجاد می کنم و تو رو از دوستات دور می کنم... کاش خدا رسم واقعی عاشقی و دوست داشتن آدما رو که به تو داده به منم بده....
دیشب چه شبی بود! شبی که توو زندگیم حتی اگه آلزایمر بگیرم فراموش نمی کنم چون تو بغل عشقم خوابیدم....توو بغل فرشته زندگیم...فرشته برا تو کمِه علیرضا !تو یه انسانی که فرشته ها هر روز باید سجدت کنن.
این حرفا رو به خاطر این نمی زنم که عاشقتم...چون لایقش هستی به عنوان انسان ..نه به عنوان عشق من....اصلاً نمی دونم همین رفتار خوبت با من و حتی با بقیه باعث شد تا عاشقت بشم.
دیشب چه شبی بود....با اینکه باید نقش بازی می کردم که حواسم به روز نامه دیواری هست اما تمام حواسم به تو بود....وقتی بهم گفتی که خوشگلم و دوسِت داری چهرمو طراحی کنی ...قلبم از دهنم داشت میزد بیرون...واسه عاشق همین بس که برای معشوقش خوشگل باشه...هر چند تو به اون چشمی که من بهت نگاه می کردم ...نگاه نمی کردی.
وقتی گفتی عاشق چشمای آبی هستی و دوست داشتی چشمات مثل من آبی باشه...حاظر بودم چشمهامو بدم بهت تا به آرزوت برسی ...من که دیده بودمت ..همین که دستاتو حس کنم برام کافیه...دیدنت غنیمت! اما من عاشق اون چشمای قهوه ایت هستم .دیگه شب شد و علیرضا خواست بره خونشون و مثله یه مادر که نوزاد شیر خوارشو ازش جدا کنند ،دلم خالی شد.بهش گفتم شام پیشم بمونه ...تنهام...گفت نه...مادرش نگرانش میشه...اصرار کردم ولی بازم قبول نکرد...تا اینکه نا اُمید شدم و لبام مثل ماست آویزون شد...تا چهرمو اینجوری دید..کفشاشو در آورد و گفت می مونه.....من خیلی خوشحال شدم می خواستم بغلش کنم و هزار تا بوسش کنم اما نمی تونستم این کارارو بکنم...گفت به شرطی می مونه که شام رو خودش درست کنه! منم از خدام بود غذایی رو بخورم که عشقم پخته! اون غذا ،حکم غذای بهشتو برام داشت!
یه ماکارونی لذیذ برام درست کرد که تا حالا نخورده بودم....من که کم غذا بودم ...تا تهِ قابلمه هم خوردم.... دوباره رفتیم سراغ روز نامه دیواری ...به نظر خسته میومد بهش گفتم یه کم استراحت کنه من بقیه کارا رو انجام می دم ..اونم همون جا رو فرش دراز کشید...گفتم بره رو تختم دراز بکشه...اما جون نداشت بلند بشه بلند شدم براش بالش بیارم منو نشوند و سرشو گذاشت رو پام...من که از کارش هم گیج شده بودم هم ذوق زده....چیزی نگفتم...اونم به خواب رفت...علیرضا وقتی پای منو قابل دونستی و سرتو روش گذاشتی ...دیگه از خدا چی می خواستم....حتی بوسه از لبت دیگه نمی خواستم....تو کارایی می کنی که من به عشق ِخودم شک می کنم...انگار تو عاشق منی نه من! علیرضا منو ببخش که بدون اجازه دستاتو گرفتم و پیشونیتو بوسیدم...شاید اگه بیدار بودی نمی ذاشتی این کارو بکنم....پیشونیتو بوسیدم چون جایی هستش که رو مُهر می زاری و از خدات می خوای که منو شاد کنه... وقتی ازت پرسیدم که سرتو که می زاری رو مهُر چی میگی؟ خودت اینو بهم گفتی که از خدات همیشه برام شادی و سلامتی می خوای.خدای تو هم با دعای تو دلمو همیشه شاد می کنه...تو با اینکه مسلمون معتقدی هستی اما نگاهت به من ِ مسیحی مثل بقیه نبود...تو منو نجس و کافر نمی دونستی ...تا قبل از تو از خدای مسلمونها بیزار بودم...اما با تو عاشق خدای تو شدم و فهمیدم همون خدای منه!
اگه با دستات بازی می کنم به خاطره این هستش که با اون دستهای پاکت کارای خوب می کنی...دستاتو لمس می کنم تا دستای منم مثل دست های تو پاک بشه....تو آب تعمید منی علیرضا !
تو از اون عشقی که توو ذهن و رویا هام داشتم و فقط برای هوس می خواستم فرا تری....تو با وجودت ،دریچه ای از زندگی رو برام باز کردی که برام پنهان بود و حتی از وجودش خبر نداشتم.یعنی خدا خودش این دریچه رو با قرار دادن تو ،توو زندگیم گشود.خدا جون ازت ممنونم.
علیرضا بیدار شد و با هم بقیه کارو ادامه دادیمو تمامش کردیم....علیرضا گفت دیر وقته ،می تونه که برای خواب بمونه؟....چون باباش مثل بابای من رفته بود مأموریت و کسی نبود بیاد دنبالش ببره خونه...منم گفتم البته ...چرا که نه!
درونم بلوایی بر پا بود که همه چی دست به دست هم داده بود تا یه شب رو با عشقم سر کنم زیر یه سقف...تنهای تنها ...دور از اون پسرهای شَرِ کلاس ...دور از مردمی که جز بدیشون به من نرسیده بود....
فکر کنم مامانم اومده خونه! الان میام و ادامه دیشب رو می نویسم...
آره داشتم می گفتم حوصلمون سر رفته بود...آهنگ گذاشتیمو کلی رقصیدیمو خندیدیم...یه شب رویایی بود برام....شاید دیشب همش خواب بود ..!آخه زیادی باور نکردنی بود...خسته شدیم من رو تختم نشستم اونم روی صندلی کنار تختم خودشو ولو کرد...بعد از چند دقیقه خودشو جمع و جور کرد و دستامو گرفت تو دست نرم و گرمش ... و دست دیگشو گذاشت رو صورتم و بهم گفت که مثل برادر بدونَمِش و برای همیشه یه دوست خوب میمونه و دوستم داره...وقتی این جمله (دوسِت دارم ) رو گفت می خواستم همه چیو براش تعریف کنم از احساسم ..از عشقی که بهش داشتم...اما جز گریه چیزی نداشتم براش...حتی در جوابش نتونستم بگم منم دوسِت دارم...اشکامو با انگشتای کشیده و زیباش پاک کرد و اومد روی تخت کنارم نشست ...بی اختیار بغلش کردم و خم شدم و سرمو به تنش چسبوندم و زار زار گریه کردم... آغوشی گرم و صمیمی که هیچ وقت نداشتم تا در اون گریه کنم....سرمو بوسیدو منو آرومم کرد...
...برای علیرضا رخت خواب کنار پنجره اُتاقم پهن کردم و پرده هم کنار زدم تا چهرشو تمام شب زیر نور ماه تماشا کنم و از عشقش سیراب بشم.
بلوزشو در آورد و مثل یه پری دریایی رفت زیر پتو ...و من از روی تخت بهش خیره شده بودم...پوست سفید تن و صورتش زیر نور ماه مثل نقره می درخشید و دل منو وسوسه می کرد تا برم بغلش کنم و درونم از گرمای تنش از عشق ناب لبریز بشه!
1 ساعت... 2 ساعت.... 3 ساعت گذشت و من خیره به علیرضا ... و چشمهام رو هم نمی رفت...تصمیم گرفتم یه کاری کنم که دوباره منو در اون آغوش گرمش بگیره....بیدارش کردم و با ترس گفتم خواب بد دیدم..نمی دونستم عکس العملش چی می تونست باشه؟! مردا وقتی خوابن و بیدارشون کنی جز غر غر و فحش دادن چیزی نمی گن و سرشونو می کنن زیر پتو و به خوابشون ادامه میدن...اما علیرضای من با اینکه مرد بود و من هم نه زنش بودم نه دوست دخترش نه داداش واقعیش ...دستمو گرفت و می خواست با حرفاش آرومم کنه که برم بخوابم...اما نرفتم و قیافم رو درمونده تر کردم ...اونم گفت بیا پیشم بخواب هر وقت ترسِت ریخت برو سر جات!
پتو رو کنار زد و منو در آغوش پر امنیتش جا داد ..وقتی پوست تنم به پوست تنش خورد ظربان قلبم تند شد...سرمو گذاشت رو سینش و دستشو دورم حلقه کرد و چشماشو بست و خوابید ظربان قلبشو با تمام وجودم حس می کردم و درونم هیا هوی عشق برپا بود...با اینکه لباس تنم نبود علیرضا فقط در آغوشم گرفته بود و دست درازی بهم نکرد مثل بقیه مردای کثیفی که پاشونو به زور توو زندگیم گذاشته بودن...مثله اون مربی ورزش آشغال که هوس سراسر وجودشو گرفته بود ....مثل اونها نبود....شدم عاشقت اما ندونستی ...(به قول شاعر یه معشوقه می خواستم که یه خونه بسازه توو ویرونه قلبم).... اما خدا یه چیزی با لاتر از یه معشوقه بهم هدیه داد...
1ساعت توو بغلش بیدار بودم و به ضربان قلبش گوش دادم....تا نفهمیدم کی خوابم برد....
چه شبی بود....اون شب علیرضا آتیشی توو وجودم برپا کردو خاکسترش صبح بر بالینش بود....
علیرضا طوری توو مدرسه با من برخورد می کرد که دیگه پسرای بد کلاس و مدرسه منو مسخره نکردن...با اینکه از عشقش به دوست دخترش می گه اما رفتارش با من همون جوری خوب مونده....حتی بهترم شده....منم راضیم به این ...
خداجون اول تو رو دوست دارم که علیرضا رو توو مسیر زندگیم قرار دادی و بعد تو رو دوست دارم علیرضا ،که ذره ذره وجودت برای من نعمتی هستش که از شکرش نا توانم.
عشق من...همیشه کنارم بمون حتی وقتی که فارق التحصیل شدیم.
امروز منو علیرضا از کنار یه پارک می گذشتیم که من احساس تشنگی کردم و گفتم بریم داخل پارک تا آبخوری پیدا کنیم.
علیرضا یه آبخوری پیدا کرد و خودش اول آب خورد ،بعدش دستشو جمع کرد تا آب تو دستش پر بشه ...به من گفت بخورم ..من از کارای علیرضا بغضم میگرفت....آدم به اون پر احساسی توو زندگیم ندیده بودم که بدون اینکه عاشق باشه این کارا رو بکنه!
من از دستاش آب نوشیدم اما اون برام حکم شراب بهشتی رو داشت ..چون از دستای پر مهر ِعلیرضا بود.....
امروز عصر قرار با علیرضا برم آزمایشگاه ...اما از مسؤل آزمایشگاه بدم میاد ...خیلی بد اخلاق ..با چشم های از حدقه بیرون زدش انگار می خواد غورتم بده!
اما چون علیرضا همرامه ملالی نیست! امروز می خوام لباس جدیدمو بپوشم...علیرضا همیشه از لباسای من تعریف می کنه! می خوام به من افتخار کنه ...تا یادم نرفته این لباس خوشگلی که بابام از ایتالیا فرستاده و کادو کنم...می خوام به علیرضا هدیه بدم...آخه عاشق بنفش ِ!
خوب من دیگه کم کم باید حاظر بشم ...تا نرفتم حرفای دلمو اینجا بهت می زنم علیرضا ...هر چند هیچ وقت نخواهی خوند اما برا دلخوشیه خودمه...علیرضا، عشق پاکم...زیبا ترین مرد من...دوسِت دارم ...هر لحظه که می بینمت یاد خدا ...و هر موقع که بهم دست میدی یاد عشق و محبت میافتم... و هر بار که دستتو میزاری رو شونه ام دل توو سینم میلرزه...عشق که می گن همینه! چه شادی آفرینه! غمشم شیرینه ...چقدر به دل می شینه! شعر در کردم ....البته فکر کنم ترانه شُهره هست که توو ذهنم بود.
خوب کادو ...کیف....موبایل...همه چیو برداشتم؟ بله...خوب من دیگه می رم ..شب میام دفتر جون برات تعریف می کنم که با علیرضای من چقدر خوش می گذره.

و این هم آخرین جملات دفتر فرهاد بود... و وقتی خوندن این دفترو شب تمام کردم ...درونم غوغایی بر پا شد ...غوغایی که از ندانستن بود ...چه حس غریبی داشتم ...سالها و ماه ها با یکی دوست باشی و ندونی توو دلش چی می گذره! فرهاد ...ای کاش دردِتو به من می گفتی ،من با تو بد نمی کردم و به عشقت احترام می گذاشتم ،عشقی پاک که درون قلب زیبایت پروراندی ....فرهاد نازنینم این خاطرات و عشق تو رو تا امروز در سینه پنهان داشتم و اکنون که 3 سال از مرگِ غم انگیزت می گذره تصمیم دارم عشق پاکتو برای همه تعریف کنم و به عشقت افتخار می کنم...معصومیت و زیبایی چهره ات همیشه در خاطرم هست که نشانی از درون زیبایت بود ...و من بهش ایمان داشتم.
فرهاد تو را همچون برادرم که عاشقا نه دوستش دارم ،دوست داشتم و خواهم داشت ...به خاطر همجنس گرا نبودنم و بی خبری آن زمانم از دنیای تو معذرت می خواهم ..
. به اُمید دیدار تو یگانه دوست پاکم...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

یادگاری رنگارنگ - قسمت اول (علیرضا)

می خواهم برگی از برگهای زندگیمو ورق بزنم و براتون تعریف کنم....برگی که مملو از احساسات زیبا و فراموش نشدنی هست.
نگاهش با بقیه فرق داشت ... توو چشماش می تونستم یه اُقیانوسُ ببینم.صداش آروم...چشمهاش آبی ...موهاش صاف و براق ...و دلش پاک و ساده
روی صندلی ردیف اول کلاس می نشستم و اون صندلی ردیف آخر ...نمی دونم چی شد که باهاش دوست شدم و اونم بعد یه مدت به خواسته من اومد صندلی کناری من می نشست...
خیلی آروم بود و تقریباً دوستی به جز من توو مدرسه نداشت ...گاهی اوقات بچه شر های کلاس دستش می ا نداختن ولی اون سکوت میکرد ...سکوتی با معنا
و من تنها کسی بودم که ازش دفاع می کردم...راستش از مسخره کردن و خندیدن به دیگران مخصوصاً به آدمهای مظلوم بیزارم و اون موقع ها هم نمی تونستم اینو بپذیرم ...
وقتی بیکار بودیم توو کلاس من رو جاهای خالی کتاب درسَیم نقاشی می کشیدم و اون با ذوق ِزیادی که از چشمهاش موج می زد به نقاشیم نگاه می کرد...گاهی کتابشو به من می داد و می خواست تا گوشه کتابش نقاشی بکشم....
کمتر حرف می زد و بیشتر نگاه آمیخته به لبخندشو می دیدم...
زنگ آخر که به صدا در میامد با هم به خونه می رفتیم ..آخه هم مسیر بودیم و توو راه کلی حرف می زدم و اونم اکثراً 4 جمله بیشتر نمی گفت و بیشتر تأیید می کردو لبخند می زد و گاهی هم می خندید...خونه من جلو تر بود و ازش خداحافظی می کردم و اون به راهش ادامه می داد...ولی موقع خداحافظی یه جوری بود ...یه بغضی توو گلوش و یه حرف ناگفته ای توو نگاش بود که نگرانم می کرد...
اواسط سال تحصیلی با یه دختری از مدرسه ای که توو مسیرمون بود دوست شدم
و اکثر اوقات اون به محض اینکه از دور می دید دختره منتظرمه از من خداحافظی می کرد و تنهایی به راهش ادامه می داد...
راستش اول دوستیم با اون دختر ذوق و شوق زیادی داشتم و به هیچ کس به غیر از اون فکر نمی کردم... اما 2 هفته بعد احساس کردم همکلاسیم ناراحته و اینو از نگاهش می تونستم حس کنم....
تا اینکه یه جمعه بعد از تمام شدن آزمون منتظرش موندم و با هم هم مسیر شدیم...و وقتی به خونه من رسیدیم ازش خواستم بیاد خونمون و نهار مهمون من باشه...هر چی اصرار کردم نمی اومد ...ولی دستشو کشیدم و بردم داخل خونه...بعد از سلام و آشنایی با خانوادم به اُتاقم بردمش ...با یه نگاه خاصی به گوشه گوشه اُتاقم نگاه می کرد ...بهش گفتم اُتاقم زشتِ؟ گفت : نه! اتفاقاً خیلی هم قشنگه...اون روز ازش پرسیدم که چرا غمگین به نظر می رسه؟! با سر به نشانه نمی دونم بهم جواب داد...بیشتر ازش سوال کردم ...پرسیدم مشکلی داری توو خونه؟ گفت:نه...پرسیدم اگه احساس تنهایی می کنی برات دوست دختر پیدا کنم؟ گفت:نه! با خنده گفتم: نکنه کسیو دوست داری کَلَک؟ مکث طولانی کرد و گفت نه! منم دیگه چیزی نگفتم...تا اینکه بعد از مرور ِ جوابهای آزمون خداحافظی کرد و رفت....
صمیمی تر که شدیم ...اونم بیشتر از قبل صحبت می کرد...اما نه در مورد مشکلاتش ...در مورد موضوع های دیگه صحبت می کردیم...
نمی دونم باهاش احساس صمیمیت زیادی می کردم ...موهاشو که نا مرتب می شد درست می کردم ...اگه لباسش خاکی می شد می تکوندم...توو درسا کمکش می کردم و مثل داداشم می دونستمش...
یه روز قرار شد برم خونشون که با هم روزنامه دیواری برای درس شیمی درست کنیم...غروب یه چهار شنبه رفتم خونشون....یه خونه خیلی آروم و بی سر صدا ...تک بچه بود و مادر و پدرشم سفر خارج از کشور بودن و اکثراً
توو خونه تنها بود.
خیلی مرتب و تمیز و با روی خوش از من استقبال کرد ...اون روز خوشحالی خاصی توو چشمهاش برق می زد و دلیلشو نمی دونستم ... با خودم می گفتم به حتم چون اولین دوستشم که اومده خونش انقدر خوشحالِ به نظر می رسه!
اُتاق ِ تمیز و قشنگی داشت ...و دلم به خاطر تنهاییش سوخت...بهش گفتم دوست دخترِ من یه دوست داره که خوشگل و خوبه!می خوای با هم آشنا تون کنم؟ تو هم که اکثراً خونه تنهایی !از تنهایی در میای.....یه بهونه ای آورد و گفت نه!

شب که شد خواستم برم خونه اصرار کرد که شام پیشِش بمونم...دلم نیامد تنهاش بزارم ...بهش گفتم به شرطی که بزاره خودم شام درست کنم...اونم قبول کرد ...
یه ماکارونی خوشمزه پختم و با هم خوردیم ...دوباره رفتیم سر روزنامه دیواری تا تمامش کنیم ...خیلی خسته بودم رو زمین دراز کشیدم ،می خواست بره بالش برام بیاره سرم رو زمین نباشه...گفتم نمی خواد سرمو گذاشتم رو پاش و خوابم برد...نمی دونم چرا اون کارو کردم ...شاید احساس می کردم خیلی باهاش صمیمی هستم...نمی دونم چقدر خوابیده بودم چشمهام رو باز کردم دیدم سرم هنوز روی پاهاش بود و به دستام نگاه می کرد و مثله یه کودک معصوم که با دستهای باباش بازی می کنه دستمو تو دستش گرفته بود و با انگشتهام بازی می کرد...چشمهامو نیمه باز نگه داشتم تا متوجه نشه بیدار شدم...کنجکاو شدم چی کار میکنه؟!
سرشوآورد نزدیک صورتم ومن چشمهامو بستم....یه لحظه ترسیدم چی کار می خواد بکنه! که بوسشو رو پیشونیم احساس کردم و یه حسی بهم دست داد که نمیدونم چطور بیانش کنم! قطره های اشکشو رو صورتم حس کردم و دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم ...ادای از خواب بیدار شدنو در آوردم ..دیدم چشمهاش خیسِ اشک بود و سریع اونها رو از صورتش پاک کرد...و رفت به سمت دستشویی.
منم که گیج شده بودم بلند شدم و انگار که چیزی متوجه نشدم به کار روزنامه دیواری پرداختم...وقتی برگشت یه کمی با هم صحبت کردیم و آهنگ گوش دادیمو مسخره بازیو خنده...یهو سکوت فضای اتاق رو فرا گرفت...و من فکر کردم باید حرفی بزنم...دستمو گذاشتم رو گونش و با اون دستم دستهاشو گرفتم و گفتم ...فرهاد جون منو مثله برادر نداشتت بدون ...رو من برای همیشه حساب کن همیشه باهاتم و دوسِت دارم...اشک تو چشمهاش حلقه زده بود و بغض گلوشو گرفته بود...نمی دونم حرف خوبی زده بودم و خوشحال شده بود یا حرفم ناراحتش کرده بود ...چون از چهرش چیزی متوجه نشدم...چیزی نمی گفت و قطرات اشکش جاری شده بود ..با اون دستم که رو گونش بود اشکهای گرمشو پاک کردم و رفتم کنارش نشستم ..دستشو حلقه کرد دور کمرم و سرشو گذاشت رو شکمم ...اونقدر گریه می کرد که بلوزم از اشکهاش خیس شده بود ،منم از گریه هاش که دلیلشو نمی دونستم گریَم گرفته بود...کاش یه چیزی می گفت ...اما انگار رو دهنش یه قفل بزرگ زده بودن....گفتم گریه کن...گریه سهم دل تنگِ!
ساعت حدود 11 شب بود دیگه اونقدر خسته بودم و حوصله رفتن به خونه رو نداشتم .. که گفتم شب اونجا می مونم فردا با هم به مدرسه می ریم...اونم انگار که دو تا بال بهش دادن که پرواز کنه،.قبول کرد....
زیر پنجره اتاقش رختخواب پهن کرد و خودش رفت رو تخت خوابید ...نور مهتاب از پنجره به صورتم می تابید و با خودم فکر می کردم این پسر چشه که اینقدر غم داره...وضع مالیشون که خیلی خوب بود و اونطور که خودش گفته بود مادر و پدرش رفتار خوبی باهاش دارن...تا اینکه با اون افکار مغشوش و بی جواب خوابم برد....
فکر کنم نصفه های شب بود که فرهاد بیدارم کرد و چهره آشفته اونو دیدم...گفتم چی شده ...صبح شده ؟ گفت خواب وحشتناک دیده....گفتم چیزی نیست برو بخواب...لولو رفت...دیدم چهرش بد تر شده و از اون چهره خواهش می بارید...گفتم خوب بیا پیش من بخواب آروم شُدی برو رو تختت....بغلش کردم و منم که مست خواب بودم ...دوباره چشمهام رفت رو هم.
و صبح که بیدار شدم هنوز سرش رو سینم بود .....بیدارش کردم و آماده شدیم رفتیم مدرسه....اون روز توو مدرسه خودشو از من پنهان می کرد و حتی توو کلاس هم خیلی کم نگاهم می کرد ...زنگ آخرم که خورد ندیدم کی رفت ....
فکر می کردم به خاطر دیشب از من خجالت می کشید....
روز ها سپری می شدن و همچنان ما دو تا دوستِ صمیمی بودیم....
یه روزعصر قرار شد با هم بریم آزمایشگاه برای یه سری تحقیقات درسی...با هم قرار گذاشتیم سر فلان خیابون همدیگه رو ببینیم....من ساعت 4 رفتم محلِ قرار....و خیلی منتظر موندم تا بیاد اما خبری ازش نشد...اولش عصبانی شدم که دیر کرده ولی بعدش نگران شدم....که چی شده نیامده؟ آخه خیلی وقت شناس بود!
دیگه انتظار فایده ای نداشت و باید می رفتم خونش...شاید مریض شده بود !رفتم خونشون اما کسی درو باز نکرد...من نگرانو درمانده برگشتم خونه...تلفون خونشون جواب نمی داد...موبایلشم که در دسترس نبود....تا شب 100 بار موبایلشو گرفتم ولی در دسترس نبود!
فردا که رفتم مدرسه دیدم نیامده ...دیگه نگرانیَم زیاد تر شده بود...از معاون سوال کردم ...اما اونم خبر نداشت فرهاد چرا نیامده؟ و می گفت تلفون ِ خونشون جواب نمیده!
من بعد از مدرسه رفتم خونشون ولی کسی خونه نبود ...5 دقیقه ایستادم با کلی افکار درهم و نگران کننده ! داشتم می رفتم که یه بنز از کنارم گذشت و جلوی خونشون پارک کرد.دیدم یه خانم نسبتاً جوون پیاده شد و کلیدشو رو قفل در انداخت...سریع دویدم طرفش و جویای حال فرهاد شدم...بغض گلوی زن رو گرفته بود و بعد از 2 دقیقه یه کلمه از دهنش در اومد و اون حرفش مثل پتک به سرم بر خورد کرد (فرهاد مُرد) شوکه وار پرسیدم کِی؟ چطوری؟ زن که اشکاشو پاک می کرد گفت دیروز که بیرون رفته بود تصادف کرد...اونقدر این خبر برام وحشتناک بود که دست و پام شل شد و همون جا رو زمین اُفتادم...اون زن که بعداً فهمیدم مادرِ فرهاد بود با اینکه حال خودش بهتر از من نبود بلندم کرد و منو داخل خونه برد وبرام یه لیوان آب آورد...یه کم که آروم شده بودم مادرش شروع کرد به صحبت کردن...که تصادف طوری بوده که به بیمارستان نکشید و همون جا مُرد...
نمی دونم چطور خداحافظی کردم و رفتم خونه....
فرداش مراسم تشییع جنازش رفتم و گیج و مبهوت ...اونقدر شکه شده بودم که اشکم در نمی اومد...تا اینکه پیکر بی جان فرهاد و دیدم که از تابوت در آوردن و می خواستن داخل قبر بزارن ...از میون جمعیت رفتم جلو و دستای سردشو گرفتم و بوسیدم و اون لحظه بغضم شکست و اشک هایم جاری شد...فرهاد فرهاد ...خواهش می کنم زنده شو...فقط به خاطر تنها دوستت...خواهش می کنم فرهاد...بی معرفت چرا جواب نمیدی ی ی...!
مادرش اومد دستامو گرفت ومنو از قبر دور کرد ودر آغوشم گرفت...و من و مادرش زار زار گریه کردیم...همه رفتن و فقط منو مادرش موندیم و خیره به یه مشت خاک که روی جسم بی جان فرهاد ریخته بود! موقع رفتن مادرش از من تشکر کرد و گفت :فرهاد به من گفته بود که یه دوست پیدا کرده که خیلی پسر خوب و دوست داشتنیه! ممنون که تنها دوست پسرم بودی....
روز ها گذشتند و جای خالی فرهاد رو همه جای مدرسه حس می کردم...بقیه دوستهام هر کاری می کردن که لبخندو به لبام برگردونن اما فایده ای نداشت و اون غمِ خیلی بزرگی برای من بود و من مثل یه ربات برنامه ریزی شده ،هر روز می خوابیدم ،درس می خوندم و بیدار می شدم به مدرسه می رفتم و برمی گشتم خونه....برادرم که باهاش خیلی صمیمی بودم دانشجوی یه شهر دیگه بود و توو این لحظات سخت زندگی خودمو تنها حس می کردم...نمی خواستم به مادر و پدرم چیزی بگم که ناراحت بشن ...اما از رفتارم متوجه شده بودن که اتفاقی اُفتاده!
دوست دخترم هم به اجبار خانوادش از ایران رفت و احساس غم و پژمردگی من بیشتر شده بود...
فرهاد هم که توو یه شهر دیگه دفن شده بود نمی تونستم زود به زود بهش سر بزنم اما شبها توو دلم باهاش حرف می زدم...
فرهاد عزیزم کجایی تا در آغوشم آروم بگیری و بخوابی؟ کجایی تا سرمو بزارم رو پاهات و من آروم بخوابم؟ کجایی تا اشکاتو پاک کنم؟کجایی تا توو کلاس بهم خیره بشی ..اونقدر خیره که صدامو نشنوی.... کجایی دوستِ با احساس و گلم؟ دلم برات تنگ شده !فرهاد ازت نا اُمید شدم برگردی! نا اُمید
اما خوب شد رفتی ..حداقل می دونم دیگه از اون چشمای ناز آبی رنگت هیچ بارونی نمی باره و من خیالم راحتِ...از خدا می خوام زندگی ابدی شیرینی داشته باشی و اون دنیا غمی نداشته باشی...
و من با این حرفا توو دلم خودمو آروم می کردم!
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم به خونه فرهاد برم و جویای حال مادرش بشم...
مادرش خیلی از من استقبال کرد ...پدرشم که برای کار سفرِ خارج از کشور برگشته بود ...بعد از کمی صحبت متوجه شدم تصمیم دارن برای همیشه از ایران برن
دوست داشتم به اُتاق فرهاد برم و بوشو دوباره حس کنم! ولی روم نمی شد اینو از مامانش بخوام...که خودش موقع خداحافظی از من خواست به اُتاق فرهاد برم و هر چی می خوام به عنوان یادگاری بردارم...من هم خوشحال به طرف اُتاقش رفتم و بی اختیار رو تختش دراز کشیدم و اشک ریختم...کمی که آروم شدم ...با خودم گفتم چیو به عنوان یادگاری ببرم؟ به این طرف و اون طرف یه نگاهی انداختم ولی چیز مناسبی برای یادگاری پیدا نکردم...کشوی میز کامپیوترشو باز کردم تا یه چیزی پیدا کنم...عکس خودمو دیدم که بهش داده بودم داخل یه قاب زیبای کوچولو و یه گل خشک شده کنارش...گلی که وقتی با هم از مدرسه به خونه می رفتیم از وسط یه میدون چیدم و بِهش دادم....با دیدن اون درون قلبم انفجاری عظیم حس کردم و همین طور که اشک از چشمهام جاری بود به گشتن ادامه دادم ...یه دفتر رنگارنگ توجّه ام رو جلب کرد ...بیرونش آوردم و بازش کردم...مثل دفتر خاطرات یه دختر بود...رنگارنگو زیبا...
توو دلم از فرهاد اجازه گرفتم و اونو با خودم بردم...دل کندن از اون اُتاق که بوی فرهادو می داد سخت بود ولی موندنم هم در اون اُتاق با نبودِ فرهاد دردناک تر....
وقتی رسیدم خونه بدون اینکه لباسهامو عوض کنم رفتم رو تختم و دفترشو باز کردم تا بفهمم چی توو اون دل کوچولوی فرهاد می گذشت...
و....
ادامه دارد...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

گریه به چشات نمیاد (علیرضا)


الان داشتم یه آهنگ گوش می دادم....خوانندش نمیدونم کیه اما با شما قسمتش میکنم و ترانشو اینجا مینویسم ....

بگو چی شده عشق من
به من بگو چرا چشمای تو ُپر از غمه؟
هنوزم عشق تو ،توو قلبمه ،هنوزم دوسِت دارم یه عالمه
نگو که دیره...دلم می میره
دیگه گریه نکن ،با گریه تو گریَم می گیره
ِدلَمه که این زمونه به چشات هدیه داده
نمیدونم نازنینم کی به چشات هدیه داده
تو با یه نگاه ساده زندگیمو دادی بر باد
نمیدونی که عزیزم
گریه به چشات نمیاد
نگو که دیره...دلم می میره
دیگه گریه نکن ،با گریه تو گریَم می گیره...

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

مسیر خانه تا دانشگاه (علیرضا)


مسیر خانه تا دانشگاه
هر روز این مسیر سرسبزو از خونه تا دانشگاه با تاکسی طی میکنم و همیشه در ذهن دوست داشتم به راننده بگم ماشینو نگه داره تا وسط راه پیاده بشم و قدم در اون دشت های سرسبز بذارم و با سبزه ها که باد شمال به رقص در میارشون همراه بشم و برقصم....از تمام قید و بند های این دنیا رها و آزاد بشم. دوست دارم بدوم تا آنجا که اوج بگیرم و خودمو تو آسمون ببینم و با پرنده ها هم پرواز بشم....ولی خوب همه این رویاهابعد از 45 دقیقه با رسیدن تاکسی به دانشگاه مثل ابر پراکنده میشه و من وارد دانشگاه میشم.
روزهای خاص تو زندگیم چقدر کم هستند ...شاید اگر یه نفر تو زندگیم بود که عاشقش باشم هر روزم یه روز خاص میشد! و این مسیر طولانی رو به اون فکر میکردم ...هر روز به خاطر دیدنش وبا اون بودن میرفتم دانشگاه و درس می خوندم در این غیر این صورت که به رشتم زیاد علاقه مند نیستم...خوب دیگه چرت و پرتو آیه یأس خوندن بسته....عشقی که نمیدونم کجاست و کیه یه روزی میاد تو زندگیم و منو از تنهاییام در میاره! یکی که اشتباهی نباشه و تا آخرش باهام بمونه ....ولی اُمیدوارم زود تر بیاد

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

دیروز،امروز،فردا

توو هر دوره از زندگیمون احساس میکنیم که قبل از این چقدر بچه بودیم!
ما الان هم بچه های فردا هستیم...خب ابن بد نیست،بلکه هم نشان از رشد ذهن انسان داره!
ولی گاهی وقتا هم میشه که احساس میکنی بچه شدی و یا به نظر قبلا بهتر از حال بودی...
گاهی خیلی چیزا،حتی در مورد خودمون،چنان تغییر میکنن که اگه به گذشته نگاه کنیم از تعجب انگشت به دهان میشیم که"avvv واقعا...؟!!!"
چه ها که برا مون ارزشمند میشن و چه چیزها که از ارزش و اعتبار و اهمیت برامون میفتن...
از طرز آرایش موها و لباس و ذائقه ی غذایی گرفته تا روابط و عقاید آدم و ...
برای خودم بارها پیش اومده که پیش خودم گفتم"فکرشم میکردی که یه روز سیگار بکشی!فکرشم میکردی یه روز عاشق یه پسر باشی!فکر میکردی یه روز دانشگاهت شهرستان باشه و تو دور از خونه؟!یا اینکه کی فکرشو میکردی که یه روز ابروهاتو ورداری یا موهاتو بلند کنی!"
اینا تازه خوباشه!
امیدوارم هر موقع که به گذشته نگاه میکنیم،لبخند بزنیم نه اینکه افسوس بخوریم...

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

باور

انصافا که زندگی سختی داریم...
اگه از خیلی مشکلات روحی و اجتماعی فاکتور بگیریم،از اینکه همیشه باید ظاهرسازی کنیم و بسیاری نیازهامون رو به صورت غیر اصولی و غیر طبیعی(ممکنه از نظر یه str8 طبیعی باشه)پاسخ بدیم،نمیشه گذشت...
اضطراب و ترس از آینده،روابط پر از استرس و نگرانی از بدنام شدن در بین افراد خانواده یا محیط زندگی و...و بالاخره پیدا کردن شریک مناسب که بشه روش حساب کرد،دغدغه ی بسیاری از همجنسگرایان هستش.
نمیدونم تا حالا شده که احساس کنین غمگین هستید یا دلشوره دارید و یا فکرتون مشغول باشه اما ندونید دلیلش چیه؟!
دلت میخواد به چیزی که هستی فکر نکنی و خودت رو بی تفاوت نشون بدی!شایدم میگی این فکرا مال بچه هاست و من بزرگ شدم و الان چیزای مهمتر هست واسه فکر کردن و این حرفا...
حالا یکم فکر کن!
به تحصیلاتت،شغلت،بدهکاریت،طلبت،روابط خانوادگیت و اینجور مسایل...
ه.ه.ه.ه...برای همه ی اونا یه جوابی پیدا میشه،نه؟!
حالا چی؟فکرت آزاد شد؟!!!
فکر نمیکنم!
به نظر من ما با خودمون رو راست نیستیم که چی میخوایم وجه ایرادی داره...

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۹

قاصدک در سال جدید

بازم اومدم...
توو تموم این مدتی که ننوشتم،حادثه های تلخ و شیرین زیادی اتفاق افتاد که دلم میخواست همون موقع حوصله داشتمو مینوشتم!
اما خب نشد،بجاش سعی میکنم لا به لای پست هام یه گریزی به قبل بزنم...اسمش رو هرچی دوست دارید بزارید!
قصه،جک،خاطره،آموزنده،درد دل و هرچی،مهم اینه که من مینویسم و یه عده که حوصله دارن میخونن :)
زمان مثل برق میگزره.انگار همین دیروز بود که شروع این وبلاگ بود و چه دورانی که توش ثبت نشد...!
بتکده ی قاصدک به گلخونه ی امید تبدیل شد.و خداییش عجب سالی بود که گذشت...
خلاصه اینکه تا حوصلم سر نرفته،BUZZ!!!...

پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹

سال نوی خورشیدی بر پارسیان مبارک

ایام نوروز هم داره نموم میشه و من تازه امروز 12فروردین وقت و حوصله کردم که عید که دیگه داره تموم میشه اما سال نو رو به همه و به ویژه خواننده های همیشگیه وبلاگم تبریک بگم...البته وقتی پیام نوروزی دوستمو دیدم خیالم راحت بود که گفتنی ها رو با قلم قشنگش گفته.
داستان و تفسیرو خبر و... زیاد دارم اما خب واقعا حوصله ی نوشتن نیست!ولی به زودی مینویسم.
سال نوی خورشیدی رو تبریک میگم
***به امید آزادی ایران و سلامتی ایرانیان***