یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

میلاد جسم


برای روز میلاد تن من،
نمی خوام پیرهن شادی بپوشی
به رسم عادت دیرینه حتی،
برایم جام سرمستی بنوشی
 برای روز میلادم اگر تو،
به فکر هدیه ای ارزنده هستی
منو با خود ببر تا اوج خواستن،
بگو با من که با من زنده هستی...
 نمی خوام از گلهای سرخابی،

برایم تاج خوشبختی بیاری
به ارزشهای ایثار محبت،
به پایم اشک خوشحالی بباری
بذار از داغی دستهای تنها،
بگیره هرم گرما بستر من
بذار با تو بسوزه جسم خستم،
ببینی آتش و خاکستر من
ای تنها نیاز زنده موندن،
بکش دست نوازش بر سر من
به تن کن پیرهنی رنگ محبت،
اگه خواستی بیایی دیدن من...
که من بی تو نه آغازم نه پایان،
تویی آغاز روز بودن من
نذار پایان این احساس شیرین،
بشه بی تو غم فرسودن من…..

۲ نظر:

ناشناس گفت...

می دونی کامنت گزاشتن اینجا کار حضرت فیله؟ فعلا اینو آزمایشی میفرستم تا بعد. دیشب روانمو بهم زدی کلا با این کامنت دونیت.
بدون برای کامنت گزاشتن اینجا من یک وبلاگ ساختم! فکر کن!!!!!!!!!!!

ناشناس گفت...

ببین یه فکری به حال این کامنت دونیت بکن. من به قصد کامن گزاشتن برای تو رفتم یه بلاگ راه انداختم. این تنظیمات کامنت هاتو نگاه کن. دو قسمت نام و آدرس اینترنتی رو به همراه نا شناس اضافه کن. اگه هم میخوای هر کسی برات کامنت نزاره خوب به خودت مربوطه اما بهتره دیدگاهات و نوشته هات رو با همه به اشتراک بگزاری.
بوووووووووووووووووس هم حس من.
راستی کامنت من برای پست قبلی رو هم بخون