یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

احساس آشنا...

وقتی به پیک آخر رسید دیگه دستم توان گذلشتن لیوان رو هم نداشتو کوبوندمش رو میز...
رفتم سراغ کامپیوتر و یه پروفایلش زدم بعد طبق معمول یه ترانه از معین و ....
چشام به زور باز بودن اما نمیخاستم خرابش کنم!
ه.ه.ه...اشکام خشک شدن لما انگارچند وقتیه که باز باهام آشتی کردن و اومدن سراغم!
انگار تمام آب بدنم از چشمام میومد بیرون..الماسای کوچیکی که یه زمانی خیلی واسش ارزش داشتن و با دستای مهربونش اونارو پاک میکرد حالا جای اون دستا مثل گلوله های آتیش روی صورتم و بالشم جا خشک میکردن...
تمام اتاق و دود گرفته بود و چشم چشم و نمیدید
به یاد زمانایی افتادم که بدون اینکه چیزی بخورم مست بودم...اونقدر مست دلم نمیخاست بخابم و اونقدر چشمام پر اشک شوق بود که چیزیو نمیدیدم جز اون...تو آسمونا بودم...تو یه ماشین سرد و بخار گرفته از هوای نفسامون تو خیابونای  شلوغ جای جای پایتخت...اما اون روزا من خوشحال بودم...    .

هیچ نظری موجود نیست: