یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

معصومیت از دست رفته

رفته بودم نون بخرم.طبق معمول شلوغ بود
یه فسقلیه با نمک تو اون سرما بیرون نونوایی،تووی یه کالسکه نشسته بود و با تعجب همه جا رو نیگاه میکردو واسه خودش میخندید..
یه نوزاد کوچولو که حدود 1 سالش بود.
چشماش مثل دکمه بود ولی انگار با چشماش با آدم حرف میزد...از اون گوگولی مگوریا بود.
فک کنم تازه فهمیده بوده که میتونه به جای گریه بخنده :)
چه خنده ی شیرینی داشت...خوش به حالش که بی دلیل میخندید،خوش به حالش که دورو بریاش واسه خندش به خنده میانو شاد میشن و با گریش دلشون به درد...
کاش منم نوزاد بودم! اون فینگیلی میفهمید که با خنده میتونه دیگرانو شاد کنه اما ما به اصطلاح بزرگترا چی؟ متونیم به خاطر شاد کردن دل دیگران بخندیم؟!میتونیم به جای سکوت و به جای کینه،نگاه محبت آمیز تحویل دیگران بدیم؟
میتونیم ببخشیم؟ حرف از بخشش که دیگه نمیشه زد!فقط کافیه یه اشتباه کوچیک بکنی تا همه ی خاطراتتو از ذهن پاک کنن!
دلم میسوخت از اینکه اون نوزاد هم روزی یکی از همه میشه و شاید دیگه خبری از این معصومیتش نباشه...
چند روز قبل که شمال بودم واسه دانشگاه،چند دقیقه ای از سرما به ماشین پناه آوردیم و همونجا هم بساط ناهرو...
از رطوبت تنفسمون تمام شیشه ها بخار گرفته شده بودن...یه آن غذا توو دهنم کوفتم شد!2سال قبل تووی ماشین با شیشه های بخار گرفته،یه سر روی شونه،2تا دست توی هم،یه صدای گرم،اون محیط کوچیک و به یه بهشت تبدیل کرده بود.
کجاست اون صفا و اون معصومیت نگاهت که تووی دلم جای بهشت،جهنمی به پاست...
با انگشتم شیشه رو به اسمش مقدس کردم...وقتی به خودم اومدم دیدم دوستم داره باهام حرف میزنه اما هیچی نفهمیدم!
عشقم که اون همه لطافتش به دقیقه ای تبدیل به کوره ی نفرت و سنگدلی  شد،چه برسه به اون نوزاد با نمک...
دنیای پوشالی با احساسات زود گذر و سطحی...
همه دنبال ایدال میگردن،حتی بدون یه ذره تفاوت...توو دنیای ما هم که پر دروغ و ریاست...

اول حرف احساس و عشق و صفا،بعد پوزیشن قد و هیکلو وزن، و اگه فقط گوشه ی ابروهات یکم کج باشه،اونوقت گور پدر احساساتت و حرفایی که میزنن،حتی جوابتم نمیده.....
دنبال بهونه برای جدایی هستیم تا فرصتی برای موندن...
یه جا خوندم " از انساتها غمی به دل نگیر،چون خود نیز غمگینند!
با آنکه تنهایند،ولی از خودمیگریزند.زیرا به خود و به عشق خود وحقیقت
خود شک دارند..پس دوستشان بدار،اگر چه دوستت نداشته باشند..." 




۱ نظر:

Reza گفت...

متشکر از لطفت
پسر به واقع یک پایگاهه نه یک وبلاگ مرجع، سعی بر این بوده که اونجا عقاید مختلف و مفید! جمع بشن، تایید اعتبار کار سختیه که من یکی حداقل ادعاش رو ندارم!
وبلاگ خوبی داری
موفق باشی