چهارشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۸

تاریخ زیر پای قدرتمداران بود!

بله بود.اما حالا هر کسی که اندک بهره ای از تکنولوژیه ارتباطات برده،بخشی از تاریخ نگاران است.
من تاریخ را در خیابان های شهرم دیدم...
من تاریخ را در جوی کوچه ها دیدم...
من تاریخ را زیر چکمه های جلادان کشورم دیدم...
تاریخ را زیر لاستیک های  نفر بر های پلیس کشورم  دیدم...
آه...کشورم...
نمیدونم به حا کی گریه کنم!؟به حال دلم که از دوری عشقم پژمرده شده یا به حال مادرایی که عاشقانه ترین ترانه های زندگیشون،به خاک و خون کشیده شده...
به حال کی تاسف بخورم!؟ مملکتی که پاره شدن عکس از کشته شدن آدم بیشتر ارزش داره و حتی بخاطرش جنایت میکنن! یا حکومتی که دست رو پیش میگیره و با تحریک احساسات قشر متحجر جامعه،اونا رو به خیابون میکشه تا تایید جنایات بعد رو داشته باشه...
بچه که بودم،توو کارتونا و فیلما،وقتی یکی تعجب میکرد معمولا با دهان باز و چشمای گرد درشت نشونش میدادن...
حالا میفهمم اغراق نبوده.گاهی آدم چیزایی میبینه که حتی به خودشم شک میکنه!
هه...


مردم اغتشاشگر؟؟!!


به کدامین گناه؟!!


اینجا تهران،کربلای 88...

سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

قاصدک های سبز

*** اگر غم(جلاد اهریمن) لشگر انگیزد،که خون عاشقان ریزد،من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم ...***


چطورمیشه از عشق گفت ولی  از عاشقان سبز آزادی یادی نکرد.....
" ایرانم!در روز عاشورا،خون فرزندانت را بر خاکت ریختند! ولی هل هلیه مردمانت،برای پس گرفتن وجبی از خیابانت از جلادان را از گیسوان رها شده ی دخترانه ات را،توهین به مقدسات میخوانندو فریاد وا مصیبتا سر میدهند!دردت را به که میگویی ایرانم؟؟!"



و اما اینجا ایران است ...
اینجا کشور ثروتمند ایران است...!!!






جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۸

بهشت یا جهنم...

عجب کلاسی داریم! یکی رمان میخونه،یکی نقاشی میکشه،یکی آهنگ گوش میده یکی هم مثلا به استاد گوش میده!
از این یکی ها زیادن،منم که داستان مینویسم!
خیلی دلم میخواست بعد کلاس بهت زنگ بزنم.باهات حرف بزنم.از روزمون و اتفاقاش بگیم.از کی برمیگردیو از دل تنگی و...
گاهی دلم میخواد توو دانشگاه تو درس میخوندم.بعد کلاسامون با هم میبودیمو شارج میشدم! پشت سر استاد و بچه ها میگفتیم،از حرفا و سیاست روز میگفتیم... گاهی هم سر رو شونه ی  هم میزاشتیم و تکیه ی هم میشدیم...آخر وقت هم منتظر هم میشدیم تا برگردیم خونمون!
توو یه سوییت با صفا که فقط من و تو توشیم...با هم شوخی میکردیم،مثل بچه ها بازی میکردیم،حرف میزدیم،توو بغل هم فیلم میدیدیم و ...
واست از دل و جون هرچی میگفتی آماده میکردم.
گاهی کلاس میزاشتی که من ترم بالا ترم و تو هنوز بچه ای...
واسه چرت زدن و در کردن خستگی روزانت،پامو بالش زیر سرت میکردم،آروم نوازشت میکردم تا راحت بچرتی...
گاهی میگفتی "بچه خسته میشی.هو دیوونه خسته شدی بزار پاشم!"منم با صدای شوخی میگفتم به تو چه!؟دلم میخواد!عشق خودمه،حسود...توو تمام اون مدت نیگات میکردم،گاهیم یواشکی یه بوسه کوچولو رو دستات و پیشونیت میزدم...
واسه منم تنها همون بوسه های  کوچیک و داغت که با بهونه یا بی بهونه ازم میگرفتی  بس میشد تا هرچی خستگیه ازم  خارج بشه...

دلم میخواست تا  خود صبح کنارت بشینم و فقط تماشات بکنم...سرتو رو سینم بزارم و دستمو پشت گردنت و  نوازشت میکردم تا خود صبح...
اگه میشد!!!!!

خوشیت خوشیم میشد،ناراحتیتم غصه ی من...نصفه هفته مال هم بودیم مو نصف دیگش با خانواده هامون و باز همون بهشت.
بهشت جاودانه دروغه!اصلا میخوام چیکار؟!آره تو میشدی بهشت من....توو همون عمر کوتاه....یه بهشت با معنا...

اااااااااااااااا.... استاد داره فرمول مینویسه....1ساعت از کلاس گذشته!بچه ها میگن بریم پاین آنتراک..
گوشیم ک و؟ هه... دستمه دارم  مینویسم! آخه فکر کردم شاید چیزی فرستادی :( ...
چیزه زیاد تغییر نکرده!جزوه های خط خطی...رمان خون کلاس!..یه جمع همیشه ناراضی و..و..
ه.ه.ه....میرم پایین .چیزی جز یه نخ سیگار واسه نزدیک کردن به نابودیم  منتظرم نیست...شایدم 2تا...نمیدونم...فقط میخوام برم.
گاهی درسو میفهمم گاهیم مثل الان هیچه هیچ...
جه رویایی بودا! میشد که باشه اما نمیشه.ونمیتونه بشه چون نمیخواد حتی رویاش باشه....
اون بهشت ک.تاه حالا فقط یه جهنمه... یه جهنم که معنا داره....

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

یلدا...

بیچاره دلم...
تمام کسایی که حتی فکرشم نمیکردم بهم اس ام اس تبریک یلدا رو به شکلای مختلف دادن...
اما یه دونشم نتونستم جواب بدم.پای بساط شب یلدا خونه ی خاله جون، عین یه چوب خشک شده بودم و به گل روی فرش خیره مونده بودم تا وقتی به خودم اومدم که دست پسر خلمو که جلوم تکون میداد و حس کردم...
چقدر دلم میخواست توو یه جای تنها بودم،فقط خودم و خودم...
داشتم چیه؟!دارم میترکم از اینکه حتی نمیتونم یه ای ام اس خشک و خالی بهش بدم...
باز قسم بشکنم و بقول خودش شبشو خراب کنم :(
 شب یلدای من طولانیه تا خود صبح...
شاهین توو sms گفت امشب شب آرزوهاست...من چه آرزویی میتونم داشته باشم!؟
دقیقا 2سال پیش بود که همچین شبی مریض شده بودیو منم گیر داده بودم ببینمت،اونم واسه اولین بار!
اما خب نشد...اون روز اولین بار بود واسه کسی که ندیده بودم اشکم جاری شد...
امشب سومین یلداست...که باز هم بی تو گذشت...
چندین بار خواستم آرزو کنم که کاش میشد تو جوابمو میدادی...اما بعد دیدم جواب چیو؟!!
دیگه حتی نمیتونم آرزو کنم!که آرزوی من، نشه سوهان روحت...
دلم میخواست تا صبح با تو حرف میزدم مثل اون موقه ها...تا صبح قربون صدقت میرفتم و از هر دری میگفتیم...
به ریش بلند دنیا،بازیه طنز سیاستمون...از هاله نور تا کهریزک...از بن بست کوچمون تا پارک سر کوچتون...از حاج علی تا گلدیس،از عشق و از صفا میگفتیم.تو ایراد میگرفتیو منم ناز میکردم...تو قهر میکدیو من منت میکشیدم...باز قطع میشد من میگرفتم بعد 10بار خداحافظی بازم sms سبت بخیر میدادم...
نمیچسبه بهم...دیگه هیچ کدوم مزه نداره ...
به کی از احساس پاک بگم که بفهمه...از عشق بگم که درک کنه و از لطافت بگم که حس کنه؟!!!
خسته شدم از بس تا گفتم سلام گفتن پوز؟ قد؟ وزن؟ از کجایی؟
خسته شدم از بس که پوشال احساس دیدمو طبل توو خالی...
به قول معین
هیشکی مثل تو نشد،هیشکی مثل تو نبود...
اما از خدا نمیخوام که بیایی زوده زود..میخوام تا از تو دور بشم!دوره دور... :(




یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

معصومیت از دست رفته

رفته بودم نون بخرم.طبق معمول شلوغ بود
یه فسقلیه با نمک تو اون سرما بیرون نونوایی،تووی یه کالسکه نشسته بود و با تعجب همه جا رو نیگاه میکردو واسه خودش میخندید..
یه نوزاد کوچولو که حدود 1 سالش بود.
چشماش مثل دکمه بود ولی انگار با چشماش با آدم حرف میزد...از اون گوگولی مگوریا بود.
فک کنم تازه فهمیده بوده که میتونه به جای گریه بخنده :)
چه خنده ی شیرینی داشت...خوش به حالش که بی دلیل میخندید،خوش به حالش که دورو بریاش واسه خندش به خنده میانو شاد میشن و با گریش دلشون به درد...
کاش منم نوزاد بودم! اون فینگیلی میفهمید که با خنده میتونه دیگرانو شاد کنه اما ما به اصطلاح بزرگترا چی؟ متونیم به خاطر شاد کردن دل دیگران بخندیم؟!میتونیم به جای سکوت و به جای کینه،نگاه محبت آمیز تحویل دیگران بدیم؟
میتونیم ببخشیم؟ حرف از بخشش که دیگه نمیشه زد!فقط کافیه یه اشتباه کوچیک بکنی تا همه ی خاطراتتو از ذهن پاک کنن!
دلم میسوخت از اینکه اون نوزاد هم روزی یکی از همه میشه و شاید دیگه خبری از این معصومیتش نباشه...
چند روز قبل که شمال بودم واسه دانشگاه،چند دقیقه ای از سرما به ماشین پناه آوردیم و همونجا هم بساط ناهرو...
از رطوبت تنفسمون تمام شیشه ها بخار گرفته شده بودن...یه آن غذا توو دهنم کوفتم شد!2سال قبل تووی ماشین با شیشه های بخار گرفته،یه سر روی شونه،2تا دست توی هم،یه صدای گرم،اون محیط کوچیک و به یه بهشت تبدیل کرده بود.
کجاست اون صفا و اون معصومیت نگاهت که تووی دلم جای بهشت،جهنمی به پاست...
با انگشتم شیشه رو به اسمش مقدس کردم...وقتی به خودم اومدم دیدم دوستم داره باهام حرف میزنه اما هیچی نفهمیدم!
عشقم که اون همه لطافتش به دقیقه ای تبدیل به کوره ی نفرت و سنگدلی  شد،چه برسه به اون نوزاد با نمک...
دنیای پوشالی با احساسات زود گذر و سطحی...
همه دنبال ایدال میگردن،حتی بدون یه ذره تفاوت...توو دنیای ما هم که پر دروغ و ریاست...

اول حرف احساس و عشق و صفا،بعد پوزیشن قد و هیکلو وزن، و اگه فقط گوشه ی ابروهات یکم کج باشه،اونوقت گور پدر احساساتت و حرفایی که میزنن،حتی جوابتم نمیده.....
دنبال بهونه برای جدایی هستیم تا فرصتی برای موندن...
یه جا خوندم " از انساتها غمی به دل نگیر،چون خود نیز غمگینند!
با آنکه تنهایند،ولی از خودمیگریزند.زیرا به خود و به عشق خود وحقیقت
خود شک دارند..پس دوستشان بدار،اگر چه دوستت نداشته باشند..." 




یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

میلاد جسم


برای روز میلاد تن من،
نمی خوام پیرهن شادی بپوشی
به رسم عادت دیرینه حتی،
برایم جام سرمستی بنوشی
 برای روز میلادم اگر تو،
به فکر هدیه ای ارزنده هستی
منو با خود ببر تا اوج خواستن،
بگو با من که با من زنده هستی...
 نمی خوام از گلهای سرخابی،

برایم تاج خوشبختی بیاری
به ارزشهای ایثار محبت،
به پایم اشک خوشحالی بباری
بذار از داغی دستهای تنها،
بگیره هرم گرما بستر من
بذار با تو بسوزه جسم خستم،
ببینی آتش و خاکستر من
ای تنها نیاز زنده موندن،
بکش دست نوازش بر سر من
به تن کن پیرهنی رنگ محبت،
اگه خواستی بیایی دیدن من...
که من بی تو نه آغازم نه پایان،
تویی آغاز روز بودن من
نذار پایان این احساس شیرین،
بشه بی تو غم فرسودن من…..

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

هان؟؟؟!






بیاید لاقل با خودمون رو راست باشیم!چقدر میگیم از دروغ بدمون میاد،باز دروغ میگیم؟!
چقدر از مهربونی و با شخصیتیه خودمون میگیم اما حاضر نیستیم حتی جواب سلام کسیو که از نظر ظاهری خوشمون نمیاد بدیم!
از عشق گفتن و ادای عاشقا رو در آوردن یا شعرای عاشقونه نوشتن با اینکه دل مثل ترمینال باشه و هر زمان یه عشق توش پارک کنه،چه تناسبی داره!عشق با دوست داشتن فرق داره!
اول آشنایی دونبال پوزیشن سکسی طرف هستن و اگه رابطه ای هم بود و بهم خورد دلیلشو تضاذ پوزشون میدونن ، این عشقه؟!!
میگم ما احساس میخوایم و ظاهر مهم نیست! آخه کدوم عاقلی این حرفو قبول میکنه؟! بله درسته اما آیا کسیو که تاحالا هیچ پیش زمینه ی فکری و احساسی بهش نداشتید میتونید بدون اینکه به ظاهرش اهمیت بدید دوست داشته باشید؟اگه اینطور باشه که من سوپور سر کوچمونم آدمه خیلی مهربونو احساساتیه!
بارها شده طرف گفته دنبال چی هستی؟ منم باید یا بگم سکس یا بگم دوست!غیر اینه؟ جالبه که وقتی میگم دوست (بگزریم از کسایی که از گی بودن فقط میان تنه رو میشناسن) اکثرا میگن من دوست نمیخوام ،دونبال بی اف واسه رابطه ی پایدار میگردم    :))
قبل از گفتن یه جمله ی قشنگ در مورد خودمون،چه خوبه قبلش به واقعیتش فکر کنیم تا بعدش با عملکردمون یا حتی با خواسته هامون در تناقض نباشه!
من هیچی در جواب این افراد ندارم جز اینکه همه چیز از یه دوستی شروع میشه نه دیمی...!
متاسفانه چه بسیارند افرادی که همجنسگرا نیستند ولی وانمود میکنن که هستند و چه افرادی که هستند ولی به خودشون دارن دروغ میگن...هر دویه این گروه ها مخرب روح و روان افراد ضعیف اقلیت ماست.چرا که فقط با احساسات  یه عده بازی مینکن و یا با انکار واقعیت درونشون خودشون و دوستانشونو مریض جلوه میدن...
سخن بسیارست ...باری دنیای کوچک ما همجنسگرا ها  پر از استرس  و سوء تفاهمات و راست و دروغ هاست که مارو شکل میده و ما اقلیت های جنسی باید خودمون و اطرافیانمونو درست ارزیابی کنیم تا احساساتمون لگد مال دست سواستفاده کننده ها نیفته!
تجربه کردن تو قرن21 دیگه کار بصرفه ای نیست! اما خوبه اگه هم تجربه ای میکنیم اونو توو خاطرمون داشته باشمو استفاده ببریم،مخصوصا برای شناخت افراد اونم برای ماها ضروریه تا بعدا دپرس نشیمو گیر یه مشت روانشناسو روانکاو واقعا دوزاری بیفتیم...!
یادتون نره که عشق تو هیچ کدوم این منطق ها و ارزیابی ها  نمیگنجه...!

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

کاشکی موج بودم

دیشب بعد مدتها رفتم لب ساحل.اونم چه ساحلی!طوفانی و مواج!
روی سنگای ساحل نشستم،روی سنگای خیس و سرد.دریا داشت صدام میزد و میگفت چی شد به عشقت رسیدی؟
گفتم شاید تو از میون این موج شکنا به ساحل برسی ولی دل عشق من به من از این سنگها هم سنگ تر شده و حتی نمیخاد از دور تماشاش کنم...من برای اون آتشمو اون گلستان...نمیخام از من بسوزه...
دریا خروشان بود...هر موجی که میومد نزدیک ساحل،سنگای ریز از میون شن ها به وجد میومدنو تشویقش میرکدن...
هرچی بیشتر نزدیک میشد بیشتر دست میزدن...
یکی از سنگارو بوسیدمو تووی آب انداختم،به دریا گفتم اگه یه روز عشقم پاهای قشنگشو تو آب گذاشت یا دستاشو با تو شست،بوسه های منو به اون برسون...
اشکام خشک شده بودن...صدای ترانه ی معین تووی گوشیم
از دور ها چه زیباست،امواج آبی عشق
اما دریغ و افسوس چون میرسی سرابه...
ه.ه.ه...نمیدونم تا کی میتونم تحمل کنم ولی به خاطر اینکه تو ناراحت نشی ازت دور میمونم
با اینکه خودت تو پروفایلت نوشتی بیایید برای نداشته هامون بجنگیم...
حالا منو مجبور میکنی که برای نرسیدن به تو با خودم بجنگم...قبول من این شکست رو هم دوست دارم چون تو پیروز بشی...
قشنگم امروز هم دلم مثل همیشه تنگه،کاش بودی تا دستای ظریف و نازت رو میبوسیدم...کاش بودی تا پیشونیو چشمای خوشگلتو میبوسیدم...عزیزم افسوس که حتی طنین زیبای صدات رو هم نمیتونم بشنومو باهاش مست بشم...
اگه داشتم تورو دنیام یه صفای دیگه داشت
شب عشقم واسه من،حال و هوای دیگه داشت..


سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

سفر سرد

دیشب که تو راه بودم بر عکس همیشه فقط خوابیدم
سرمو گذاشتم رو کاپشنمو رفتم تو خیالات خودمو خودش...
عین یه مسکن قوی منو تا مقصد خوابوند!
چه لذتی برای من بالاتر از بودن با تو حتی تووی خوابه...
پام به مسافرت نمیره و وقتی هم میرم دلم میخاد فرار کنم :( با اینکه چه باشمو چه نباشم تو پیشم نیستی ولی مکه ی دلم اونجاست...
دلم میخواست تو همون دانشگاه تو بودم،دلم میخواست هر روز از همون جاده ای رد بشم که تو از اون رد میشی...
جاده دروغ نمی گه، فریادی از رهایی است
برای پای خسته، پیغام آشنایی است
کنار خط جاده، هر سایه بون یه طاقه
یه سرپناهِ اَمنه، تصویری از اطاقه...
همه جا حتی اونجا ها که باهم نرفتیم برام خاطرس
ه.ه.ه.....دریا مثل دل من طوفانیه اما میترسم برم کنارش...میترسم برمو خجالت بکشه و از غرش زیباش بیوفته...
دریا دلم گرفته...دریا با من حرف بزن...تو شاهد درد منی همون موقه ها که بت تو خلوت میکردم
حالا بازم دلم گرفته..اینبار امیدمو گرفته.خدام از من رو برگردونده
اونی که بخاطرش کنارت میشستمو به امید جواب sms میدادم
ماه بالای سرتو به یاد اون تماشا میکردم...
همون که اشکام بخاطرش سنگای ساحلتو میشست و مروارید دلت میشد
آره تو شاهدی اما غرش کن و به ساحل بزن که من خستم....خسته تر از همیشه...



یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

احساس آشنا...

وقتی به پیک آخر رسید دیگه دستم توان گذلشتن لیوان رو هم نداشتو کوبوندمش رو میز...
رفتم سراغ کامپیوتر و یه پروفایلش زدم بعد طبق معمول یه ترانه از معین و ....
چشام به زور باز بودن اما نمیخاستم خرابش کنم!
ه.ه.ه...اشکام خشک شدن لما انگارچند وقتیه که باز باهام آشتی کردن و اومدن سراغم!
انگار تمام آب بدنم از چشمام میومد بیرون..الماسای کوچیکی که یه زمانی خیلی واسش ارزش داشتن و با دستای مهربونش اونارو پاک میکرد حالا جای اون دستا مثل گلوله های آتیش روی صورتم و بالشم جا خشک میکردن...
تمام اتاق و دود گرفته بود و چشم چشم و نمیدید
به یاد زمانایی افتادم که بدون اینکه چیزی بخورم مست بودم...اونقدر مست دلم نمیخاست بخابم و اونقدر چشمام پر اشک شوق بود که چیزیو نمیدیدم جز اون...تو آسمونا بودم...تو یه ماشین سرد و بخار گرفته از هوای نفسامون تو خیابونای  شلوغ جای جای پایتخت...اما اون روزا من خوشحال بودم...    .

برای عاشقان آزادی



همرزمانم
هم رزمانم انسان بودند و آزاده
مردان و زنانی با غیرت و ساده
در طغیان وطن خود را جلا داده
همرزمانم...
کفن هاشان پرچم سه رنگ ایران
در ذهنشان نه چیزی جز عهد و پیمان
پیمانی که آنها را میبرد به میدان
همرزمان...
آنها لبریز از عشق وطن بودتد
دور از وسوسه های روح و طن بودند
سرسبزی صداقت سخن بودند
همرزمانم...
همرزمان قهرمانان شرف بودند
تمام عمر دنبال یک هدف بودند
تا درهای آزادگی را گشودند
همرزمانم...
همرزمان چون قطرات باران بودند
پاک و صادق و همرزم یاران بودند
شیر و خورشید پرچم ایران بودند
همرزمانم
آنها در میدان شهادت فلتیدند
پستی های جهان را در نوردیدن
تا به شرافت انسانی رسیدند
همرزمانم...
برای ماندن ما رفتند و مردند
میان بازوانمان جان سپردند
تا ذرات وطن را به ما سپردند
همرزمانم...
کودکانی که فردا دنیا میایند
داستان همرزمانم را میدانند
روی خورشید نامشان را میخوانند
همرزمانم...
کجا هستند آن زنان و مردان
که هستی ما هست از قیام آنانقلبشان میتپد در پرچم ایران
همرزمانم...
زملنی باز میاییم گرد هم
سخن میگوییم از همرزمان با هم
مینویسیم در تاریخ روی غم
همرزمانم...
هزاران بهار و تابستان میآید
هزارانبار باران میبارد
مردم دوباره عشق را دوست میدارند
با همت همرزمان

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

به من اجازه بده در کنارت بمانم، قلبم را با نهایت شوقم در آغوش بگیر
به عشقت بعد از صبر طولانی شبهایم نیاز دارم
نگاه چشم هات دنیا رو تو چشمهام نورانی میکنه
دلم میخواد هزاران خواسته که توی ذهنم هست را به تو بگم
حالم رو با گفتن یک کلمه که با چشمات گفتی عوض کردی
نتونستم رنگ چشمهایت را ای ماه شبهایم فراموش کنم
من در اغوش تو و در مقابل چشمهایت هستم اه ای عشق من
تو را عشقم صدا کنم نه! عمر منی نه! چی صدات کنم
با کدوم کلمه عاشقانه زیبا که حال منو وصف کنه ....

کجا برم که تو نباشی

خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم،به فکر صید دگر باشد و شکار دگر...
گفتم ميرم تا فقط تو باشي
توو اولين روزی که به پروفایلش سر زدم ،عکشس عوض شده بود
هه...
شعراشم شاد شاد شاد...
اگه میدونستم که اینقدر خوشال میشه زودتر میرفتم!

داستانهاي که من آنها را زندگي کردم همه شبيه هم بودند
شروع آنها همراه با عشق بود و
روزهايي که من شاد بودم
وليکن آخرشان
مانند تمام داستان هاي ديگر تمام ميشد
تمام داستان ها با يک سوال و چشماني پراز سرگرداني شروع مي شوند
با حقيقت با عشق با اشتياق و خواستني هاي بسيار ديگري

به داستان هايي که من و قلبم آنها را داشتيم بگو
که تمام آنها سراب بودند وکاش هيچ وقت آنها را در خوابهايمان نمي ديديم...



           در مکتب عشق جز نکو را نکشند..............روبه صفتان زشت خو را نکشند

            گر عاشق کشتني ز مردن نهراس..............مردار بود کسي که او را نکشند