چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۸

هوا بس ناجونمردانه سرد است...

میگن تا بچه گریه نکنه پستونک دهنش نمیزارن،یا یه چی توو همین مایه هاس دیگه...
بعضی نیازها هست که نمیشه به زبون آورد!
بگم بغلم کن...بگم ببوس...بگم نوازشم کن...بگم بهم بگو که دوسم داری...و...
خب اگه قرار باشه بگم که میرم یه رباط میخرم!
اوه...جالی خودم خالی...
چه چیزا که توو این چند روز ندیدم و نشنیدم و نخوندم...
حوصلم سر رفته!دیگه حتی باید به خودمم التماس کنم تا دستی به سرم بکشه...!
هرچی هم خوب باشی و مهربون،فقط کافیه یه کارت به مزاج دیگری خوش نیاد...
ه.ه.ه...یخ کردم!نمیدونم از سردیه هواست یا سردیه آدما....

۴ نظر:

B.M گفت...

از نياز من باخبري !!

زني با لباسهاي كهنه و مندرس ، و نگاهي مغموم . وارد خواربار فروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست كمي خواروبار به او بدهد . به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نمي‌تواند كار كند و شش بچه‌شان بي غذا مانده‌اند .
صاحب مغازه ، با بي‌اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون كند .

زن نيازمند در حالي كه اصرار مي‌كرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اينكه بتوانم پولتان را مي‌آورم .»

صاحب مغازه گفت نسيه نمي‌دهد .مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را مي‌شنيد به مغازه دار گفت : «ببين اين خانم چه مي‌خواهد خريد اين خانم با من .»

خواربار فروش گفت :لازم نيست خودم مي‌دهم ليست خريدت كو ؟

زن گفت : اينجاست .

- « ليستت را بگذار روي ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستي ببر . » !!

زن با خجالت يك لحظه مكث كرد، از كيفش تكه كاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت . همه با تعجب ديدند كفه ی ترازو پايين رفت .

خواربارفروش باورش نمي‌شد .

مشتري از سر رضايت خنديد .

مغازه‌دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در كفه ی ديگر ترازو كرد كفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چيز گذاشت تا كفه‌ها برابر شدند .

در اين وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوري تكه كاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته است .

كاغذ ليست خريد نبود ، دعاي زن بود كه نوشته بود :

اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري ، خودت آن را برآورده كن .

مجید گفت...

سلام معین
ببخشش دیر جواب نظرتو میدم
البته همیشه میام ومیرم ولی دل و دماغ نظر دادن ندارم.میدونم تنها نیستم ولی منظورتو نفهمیدم.
بازم بهم سر بزن

گوش شنوا گفت...

سلام
ببين تا زماني كه منتظر گرماي كسي باشيم بايد از سرما بميريم...
درون تمام انسانها منبع انرژي و گرما هست بنام عشق...
گرماي وجودت را نثار كن تا خود نيز گرم شوي

B.M گفت...

سيزده خط براي زندگي - نوشته ي گابريل گارسيا مارکز:

يک : دوستت دارم، نه به خاطر شخصيت تو، بلکه بخاطر شخصيتي که من در هنگام با تو بودن پيدا مي‌کنم .
دو : هيچ ‌کس لياقت اشک‌هاي تو را ندارد و کسي که چنين ارزشي دارد باعث اشک ريختن تو نمي‌شود .
سه : اگر کسي تو را آن ‌طور که مي‌خواهي دوست ندارد به اين معني نيست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد .
چهار : دوست واقعي تو کسي است که دست‌هاي تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس کند .
پنج : بدترين شکل دلتنگي براي کسي آن است که در کنار او باشي و بداني که هرگز به او نخواهي رسيد .
شش : هرگز لبخند را ترک نکن، حتي وقتي ناراحتي چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود .
هفت : تو ممکن است در تمام دنيا فقط يک نفر باشي، ولي براي بعضي افراد تمام دنيا هستي .
هشت : هرگز وقتت را با کسي که حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند، نگذران .
نه : شايد خدا خواسته است که ابتدا بسياري افراد نامناسب را بشناسي و سپس شخص مناسب را، به اين ترتيب وقتي او را يافتي بهتر مي تواني شکر گزار باشي .
ده : به چيزي که گذشت غم نخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن .
يازده : هميشه افرادي هستند که تو را مي آزارند، با اين حال همواره به ديگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسي که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکني .
دوازده : خود را به فرد بهتري تبديل کن و مطمئن باش که خود را مي شناسي قبل از آنکه شخص ديگري را بشناسي و انتظار داشته باشي او تو را بشناسد .
سيزده : زياده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترين چيزها در زماني اتفاق مي افتد که انتظارش را نداري.