جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

گذشته همیشه همراه ماست...

خیلی دلم میخواد شاد باشم وشاد بنویسم وشادی ببخشم...
نظر من اینه که ما آدما هرچقدر هم به روز باشیم،هرگز در آینده زندگی نمیکنیم!
الان،یعنی چند لحظه ی پیش که گذشت و همینطور ثانیه ها که پشت هم میان و کهنه میشن...
در گذشته نمیشه تغییر ایجاد کرد ولی میشه آینده رو تغییر داد!
همچنین تغییراتی که گذر زمان در ما به وجود آورده،و اگه سری به بایگانی دفتر زندگیمون بزنیم اون رو به سادگی حس میکنیم.
راه دور نمیرم.سرآغاز این وبلاگ چی بود و حالا چی شده!؟
ما آدما اگه هزاری هم بخوایم لوده باشیم،نمیشه ادعا کنیم که میشه به راحتی درون ما رو شناسایی کرد!
غرور و استعمار ذات در تمام ماها وجود داره که اجازه نمیده همه ی تفکراتمون رو در معرض شناخته شدن بزاریم!
همیشه این نیست ندونیم چی میخوایم،گاهی هم میدونیم اما حتی به خودمون هم دروغ میگیم..
اونقدر توو ذهن اطرافیانمون شبهه و چرا به وجود میاریم که خودمون هم خسته میشیم ولی باز کاری رو میکنیم که در نظر داریم،چرا که هرکس به درون خودش بیشتر آگاهه تا حتی نزدیکترین دوست یا حتی همسرش...
مثلا کاری رو از روی مصلحت انجام میدیم که هیچ کس اون صلاح دید رو نمیتونه درک کنه و نگفتنش بهتر از گفتنش هست و یا اگه بخوایم هم بگیم از حوصله خارج میشه(چون همه چیز رو نمیشه دفعی بیان کرد و مستلزم بیان گذشته هست)...
یا در جایی کاری رو انجام میدیم که از نظر همه اشتباهه ولی با توجه به گذشته ای که داشتیم مجبوریم توجهی به خوبی و بدیش نکنیم که اگه بکنیم بدتر میشه...
بهتره جای فرار  از گذشته سعی در تکرار اون نکنیم و فقط بی تعصب و با میل تغییرش بدیم.نظر من اینه که این چون همه این اشتباه بزرگو میکنن دلیل بر درستیش نیست و باید از خودم شروع کنم...

۹ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

این حال هست که گذشته و حتی آینده رو میسازه..حالا هر طور که میخواییم باشیم..همین!
یوسف

تیرداد گفت...

سلام
یادگاری رنگارنگت خیلی قشنگ بود . با خوندنش گریه کردم . خدا روح فرهاد رو شاد کنه
تیرداد

ali گفت...

وای
یعنی این داستان علیرضا و فرهاد واقعی بود؟!
من که دیشب خوندم از گریه و فکر زیاد تا صبح نخوابیدم.
علیرضا جان نمی دونی که خدا بهت چه لطفی کرده که یک نفر اینقدر عاشقت بوده اینقدر دوستت داشته و حاضر بوده چشماش رو هم به خاطر تو بده!
می دونی یعنی چی؟
یعنی یک عشق پاک و واقعی، یعنی یک دنیا احساس.
خیلی کم پیش میاد یک پسر اینقدر شیفته بشه. پس قدر خودت رو بدون.
خدا روح فرهاد رو هم شاد کنه.
در ضمن نمی خوام نمک روی زخمت بپاشم ولی ای کاش زمانیکه بود می فهمیدی چه حسی بهت داره ولی همین که با در کنار تو بودن قانع بود یعنی بازی رو بردی پسر

سام گفت...

تقريبا ميتونم بگم همه ما همجنسگرا ها تجربه عشق رو توي دوران مدرسه داشتينم
من هم تجربه آتشيني داشتم
داستان رو كه ميخوندم از گريه به هق هق افتادم
خودم رو جاي فرهاد تصور ميكردم و دركش ميكردم
شايد باد بگم خوش به حال فرهاد
از نظر من پبه پايان بدي نرسيد
اما پايان قصه من تلخ بود خيلي تلخ
عليرضا جان مرسي
تحسينت ميكنم به خاطر قلم خوبت
و عكسها هم كاره هر كي هست خوبه و به موضوع ربط داره
شاد باشي

gharibe89 گفت...

راستش گریه امونم نمیده .. یادگاری رنگارنگ به قلم علیرضا و دفتر خاطرات فرهادو خوندم .. چقدر احساس پاک و عاشقانه ای داشت این پسر .. واسه یه لحظه تمام تنم لرزید ..
نمی دونم چی باید ..فقط می دونم جای فرهاد تو بهشته ..همین ..

gharibe89 گفت...

غرض از مزاحمت ، فقط می خواستم بگم غریبه ی 89 بدون اجازه لینکتون کرد ..
ببخشید ..

بی نشون گفت...

بیا که رفیق خیلی داغونم
با حضورت بهم آرامش بده.
[ناراحت]

mehrdad گفت...

کاش گذشته رو فراموش کرد و به اینده اندیشید .

یادگاری رنگارنگ خیلی فشنگ بود.

ناشناس گفت...

فقط به عشق پاک این پسر غبطه خوردم و گریه کردم
خدا روحشو شاد کنه و به شما هم صبر بده علیرضا جان