پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

یادگاری رنگارنگ - قسمت اول (علیرضا)

می خواهم برگی از برگهای زندگیمو ورق بزنم و براتون تعریف کنم....برگی که مملو از احساسات زیبا و فراموش نشدنی هست.
نگاهش با بقیه فرق داشت ... توو چشماش می تونستم یه اُقیانوسُ ببینم.صداش آروم...چشمهاش آبی ...موهاش صاف و براق ...و دلش پاک و ساده
روی صندلی ردیف اول کلاس می نشستم و اون صندلی ردیف آخر ...نمی دونم چی شد که باهاش دوست شدم و اونم بعد یه مدت به خواسته من اومد صندلی کناری من می نشست...
خیلی آروم بود و تقریباً دوستی به جز من توو مدرسه نداشت ...گاهی اوقات بچه شر های کلاس دستش می ا نداختن ولی اون سکوت میکرد ...سکوتی با معنا
و من تنها کسی بودم که ازش دفاع می کردم...راستش از مسخره کردن و خندیدن به دیگران مخصوصاً به آدمهای مظلوم بیزارم و اون موقع ها هم نمی تونستم اینو بپذیرم ...
وقتی بیکار بودیم توو کلاس من رو جاهای خالی کتاب درسَیم نقاشی می کشیدم و اون با ذوق ِزیادی که از چشمهاش موج می زد به نقاشیم نگاه می کرد...گاهی کتابشو به من می داد و می خواست تا گوشه کتابش نقاشی بکشم....
کمتر حرف می زد و بیشتر نگاه آمیخته به لبخندشو می دیدم...
زنگ آخر که به صدا در میامد با هم به خونه می رفتیم ..آخه هم مسیر بودیم و توو راه کلی حرف می زدم و اونم اکثراً 4 جمله بیشتر نمی گفت و بیشتر تأیید می کردو لبخند می زد و گاهی هم می خندید...خونه من جلو تر بود و ازش خداحافظی می کردم و اون به راهش ادامه می داد...ولی موقع خداحافظی یه جوری بود ...یه بغضی توو گلوش و یه حرف ناگفته ای توو نگاش بود که نگرانم می کرد...
اواسط سال تحصیلی با یه دختری از مدرسه ای که توو مسیرمون بود دوست شدم
و اکثر اوقات اون به محض اینکه از دور می دید دختره منتظرمه از من خداحافظی می کرد و تنهایی به راهش ادامه می داد...
راستش اول دوستیم با اون دختر ذوق و شوق زیادی داشتم و به هیچ کس به غیر از اون فکر نمی کردم... اما 2 هفته بعد احساس کردم همکلاسیم ناراحته و اینو از نگاهش می تونستم حس کنم....
تا اینکه یه جمعه بعد از تمام شدن آزمون منتظرش موندم و با هم هم مسیر شدیم...و وقتی به خونه من رسیدیم ازش خواستم بیاد خونمون و نهار مهمون من باشه...هر چی اصرار کردم نمی اومد ...ولی دستشو کشیدم و بردم داخل خونه...بعد از سلام و آشنایی با خانوادم به اُتاقم بردمش ...با یه نگاه خاصی به گوشه گوشه اُتاقم نگاه می کرد ...بهش گفتم اُتاقم زشتِ؟ گفت : نه! اتفاقاً خیلی هم قشنگه...اون روز ازش پرسیدم که چرا غمگین به نظر می رسه؟! با سر به نشانه نمی دونم بهم جواب داد...بیشتر ازش سوال کردم ...پرسیدم مشکلی داری توو خونه؟ گفت:نه...پرسیدم اگه احساس تنهایی می کنی برات دوست دختر پیدا کنم؟ گفت:نه! با خنده گفتم: نکنه کسیو دوست داری کَلَک؟ مکث طولانی کرد و گفت نه! منم دیگه چیزی نگفتم...تا اینکه بعد از مرور ِ جوابهای آزمون خداحافظی کرد و رفت....
صمیمی تر که شدیم ...اونم بیشتر از قبل صحبت می کرد...اما نه در مورد مشکلاتش ...در مورد موضوع های دیگه صحبت می کردیم...
نمی دونم باهاش احساس صمیمیت زیادی می کردم ...موهاشو که نا مرتب می شد درست می کردم ...اگه لباسش خاکی می شد می تکوندم...توو درسا کمکش می کردم و مثل داداشم می دونستمش...
یه روز قرار شد برم خونشون که با هم روزنامه دیواری برای درس شیمی درست کنیم...غروب یه چهار شنبه رفتم خونشون....یه خونه خیلی آروم و بی سر صدا ...تک بچه بود و مادر و پدرشم سفر خارج از کشور بودن و اکثراً
توو خونه تنها بود.
خیلی مرتب و تمیز و با روی خوش از من استقبال کرد ...اون روز خوشحالی خاصی توو چشمهاش برق می زد و دلیلشو نمی دونستم ... با خودم می گفتم به حتم چون اولین دوستشم که اومده خونش انقدر خوشحالِ به نظر می رسه!
اُتاق ِ تمیز و قشنگی داشت ...و دلم به خاطر تنهاییش سوخت...بهش گفتم دوست دخترِ من یه دوست داره که خوشگل و خوبه!می خوای با هم آشنا تون کنم؟ تو هم که اکثراً خونه تنهایی !از تنهایی در میای.....یه بهونه ای آورد و گفت نه!

شب که شد خواستم برم خونه اصرار کرد که شام پیشِش بمونم...دلم نیامد تنهاش بزارم ...بهش گفتم به شرطی که بزاره خودم شام درست کنم...اونم قبول کرد ...
یه ماکارونی خوشمزه پختم و با هم خوردیم ...دوباره رفتیم سر روزنامه دیواری تا تمامش کنیم ...خیلی خسته بودم رو زمین دراز کشیدم ،می خواست بره بالش برام بیاره سرم رو زمین نباشه...گفتم نمی خواد سرمو گذاشتم رو پاش و خوابم برد...نمی دونم چرا اون کارو کردم ...شاید احساس می کردم خیلی باهاش صمیمی هستم...نمی دونم چقدر خوابیده بودم چشمهام رو باز کردم دیدم سرم هنوز روی پاهاش بود و به دستام نگاه می کرد و مثله یه کودک معصوم که با دستهای باباش بازی می کنه دستمو تو دستش گرفته بود و با انگشتهام بازی می کرد...چشمهامو نیمه باز نگه داشتم تا متوجه نشه بیدار شدم...کنجکاو شدم چی کار میکنه؟!
سرشوآورد نزدیک صورتم ومن چشمهامو بستم....یه لحظه ترسیدم چی کار می خواد بکنه! که بوسشو رو پیشونیم احساس کردم و یه حسی بهم دست داد که نمیدونم چطور بیانش کنم! قطره های اشکشو رو صورتم حس کردم و دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم ...ادای از خواب بیدار شدنو در آوردم ..دیدم چشمهاش خیسِ اشک بود و سریع اونها رو از صورتش پاک کرد...و رفت به سمت دستشویی.
منم که گیج شده بودم بلند شدم و انگار که چیزی متوجه نشدم به کار روزنامه دیواری پرداختم...وقتی برگشت یه کمی با هم صحبت کردیم و آهنگ گوش دادیمو مسخره بازیو خنده...یهو سکوت فضای اتاق رو فرا گرفت...و من فکر کردم باید حرفی بزنم...دستمو گذاشتم رو گونش و با اون دستم دستهاشو گرفتم و گفتم ...فرهاد جون منو مثله برادر نداشتت بدون ...رو من برای همیشه حساب کن همیشه باهاتم و دوسِت دارم...اشک تو چشمهاش حلقه زده بود و بغض گلوشو گرفته بود...نمی دونم حرف خوبی زده بودم و خوشحال شده بود یا حرفم ناراحتش کرده بود ...چون از چهرش چیزی متوجه نشدم...چیزی نمی گفت و قطرات اشکش جاری شده بود ..با اون دستم که رو گونش بود اشکهای گرمشو پاک کردم و رفتم کنارش نشستم ..دستشو حلقه کرد دور کمرم و سرشو گذاشت رو شکمم ...اونقدر گریه می کرد که بلوزم از اشکهاش خیس شده بود ،منم از گریه هاش که دلیلشو نمی دونستم گریَم گرفته بود...کاش یه چیزی می گفت ...اما انگار رو دهنش یه قفل بزرگ زده بودن....گفتم گریه کن...گریه سهم دل تنگِ!
ساعت حدود 11 شب بود دیگه اونقدر خسته بودم و حوصله رفتن به خونه رو نداشتم .. که گفتم شب اونجا می مونم فردا با هم به مدرسه می ریم...اونم انگار که دو تا بال بهش دادن که پرواز کنه،.قبول کرد....
زیر پنجره اتاقش رختخواب پهن کرد و خودش رفت رو تخت خوابید ...نور مهتاب از پنجره به صورتم می تابید و با خودم فکر می کردم این پسر چشه که اینقدر غم داره...وضع مالیشون که خیلی خوب بود و اونطور که خودش گفته بود مادر و پدرش رفتار خوبی باهاش دارن...تا اینکه با اون افکار مغشوش و بی جواب خوابم برد....
فکر کنم نصفه های شب بود که فرهاد بیدارم کرد و چهره آشفته اونو دیدم...گفتم چی شده ...صبح شده ؟ گفت خواب وحشتناک دیده....گفتم چیزی نیست برو بخواب...لولو رفت...دیدم چهرش بد تر شده و از اون چهره خواهش می بارید...گفتم خوب بیا پیش من بخواب آروم شُدی برو رو تختت....بغلش کردم و منم که مست خواب بودم ...دوباره چشمهام رفت رو هم.
و صبح که بیدار شدم هنوز سرش رو سینم بود .....بیدارش کردم و آماده شدیم رفتیم مدرسه....اون روز توو مدرسه خودشو از من پنهان می کرد و حتی توو کلاس هم خیلی کم نگاهم می کرد ...زنگ آخرم که خورد ندیدم کی رفت ....
فکر می کردم به خاطر دیشب از من خجالت می کشید....
روز ها سپری می شدن و همچنان ما دو تا دوستِ صمیمی بودیم....
یه روزعصر قرار شد با هم بریم آزمایشگاه برای یه سری تحقیقات درسی...با هم قرار گذاشتیم سر فلان خیابون همدیگه رو ببینیم....من ساعت 4 رفتم محلِ قرار....و خیلی منتظر موندم تا بیاد اما خبری ازش نشد...اولش عصبانی شدم که دیر کرده ولی بعدش نگران شدم....که چی شده نیامده؟ آخه خیلی وقت شناس بود!
دیگه انتظار فایده ای نداشت و باید می رفتم خونش...شاید مریض شده بود !رفتم خونشون اما کسی درو باز نکرد...من نگرانو درمانده برگشتم خونه...تلفون خونشون جواب نمی داد...موبایلشم که در دسترس نبود....تا شب 100 بار موبایلشو گرفتم ولی در دسترس نبود!
فردا که رفتم مدرسه دیدم نیامده ...دیگه نگرانیَم زیاد تر شده بود...از معاون سوال کردم ...اما اونم خبر نداشت فرهاد چرا نیامده؟ و می گفت تلفون ِ خونشون جواب نمیده!
من بعد از مدرسه رفتم خونشون ولی کسی خونه نبود ...5 دقیقه ایستادم با کلی افکار درهم و نگران کننده ! داشتم می رفتم که یه بنز از کنارم گذشت و جلوی خونشون پارک کرد.دیدم یه خانم نسبتاً جوون پیاده شد و کلیدشو رو قفل در انداخت...سریع دویدم طرفش و جویای حال فرهاد شدم...بغض گلوی زن رو گرفته بود و بعد از 2 دقیقه یه کلمه از دهنش در اومد و اون حرفش مثل پتک به سرم بر خورد کرد (فرهاد مُرد) شوکه وار پرسیدم کِی؟ چطوری؟ زن که اشکاشو پاک می کرد گفت دیروز که بیرون رفته بود تصادف کرد...اونقدر این خبر برام وحشتناک بود که دست و پام شل شد و همون جا رو زمین اُفتادم...اون زن که بعداً فهمیدم مادرِ فرهاد بود با اینکه حال خودش بهتر از من نبود بلندم کرد و منو داخل خونه برد وبرام یه لیوان آب آورد...یه کم که آروم شده بودم مادرش شروع کرد به صحبت کردن...که تصادف طوری بوده که به بیمارستان نکشید و همون جا مُرد...
نمی دونم چطور خداحافظی کردم و رفتم خونه....
فرداش مراسم تشییع جنازش رفتم و گیج و مبهوت ...اونقدر شکه شده بودم که اشکم در نمی اومد...تا اینکه پیکر بی جان فرهاد و دیدم که از تابوت در آوردن و می خواستن داخل قبر بزارن ...از میون جمعیت رفتم جلو و دستای سردشو گرفتم و بوسیدم و اون لحظه بغضم شکست و اشک هایم جاری شد...فرهاد فرهاد ...خواهش می کنم زنده شو...فقط به خاطر تنها دوستت...خواهش می کنم فرهاد...بی معرفت چرا جواب نمیدی ی ی...!
مادرش اومد دستامو گرفت ومنو از قبر دور کرد ودر آغوشم گرفت...و من و مادرش زار زار گریه کردیم...همه رفتن و فقط منو مادرش موندیم و خیره به یه مشت خاک که روی جسم بی جان فرهاد ریخته بود! موقع رفتن مادرش از من تشکر کرد و گفت :فرهاد به من گفته بود که یه دوست پیدا کرده که خیلی پسر خوب و دوست داشتنیه! ممنون که تنها دوست پسرم بودی....
روز ها گذشتند و جای خالی فرهاد رو همه جای مدرسه حس می کردم...بقیه دوستهام هر کاری می کردن که لبخندو به لبام برگردونن اما فایده ای نداشت و اون غمِ خیلی بزرگی برای من بود و من مثل یه ربات برنامه ریزی شده ،هر روز می خوابیدم ،درس می خوندم و بیدار می شدم به مدرسه می رفتم و برمی گشتم خونه....برادرم که باهاش خیلی صمیمی بودم دانشجوی یه شهر دیگه بود و توو این لحظات سخت زندگی خودمو تنها حس می کردم...نمی خواستم به مادر و پدرم چیزی بگم که ناراحت بشن ...اما از رفتارم متوجه شده بودن که اتفاقی اُفتاده!
دوست دخترم هم به اجبار خانوادش از ایران رفت و احساس غم و پژمردگی من بیشتر شده بود...
فرهاد هم که توو یه شهر دیگه دفن شده بود نمی تونستم زود به زود بهش سر بزنم اما شبها توو دلم باهاش حرف می زدم...
فرهاد عزیزم کجایی تا در آغوشم آروم بگیری و بخوابی؟ کجایی تا سرمو بزارم رو پاهات و من آروم بخوابم؟ کجایی تا اشکاتو پاک کنم؟کجایی تا توو کلاس بهم خیره بشی ..اونقدر خیره که صدامو نشنوی.... کجایی دوستِ با احساس و گلم؟ دلم برات تنگ شده !فرهاد ازت نا اُمید شدم برگردی! نا اُمید
اما خوب شد رفتی ..حداقل می دونم دیگه از اون چشمای ناز آبی رنگت هیچ بارونی نمی باره و من خیالم راحتِ...از خدا می خوام زندگی ابدی شیرینی داشته باشی و اون دنیا غمی نداشته باشی...
و من با این حرفا توو دلم خودمو آروم می کردم!
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم به خونه فرهاد برم و جویای حال مادرش بشم...
مادرش خیلی از من استقبال کرد ...پدرشم که برای کار سفرِ خارج از کشور برگشته بود ...بعد از کمی صحبت متوجه شدم تصمیم دارن برای همیشه از ایران برن
دوست داشتم به اُتاق فرهاد برم و بوشو دوباره حس کنم! ولی روم نمی شد اینو از مامانش بخوام...که خودش موقع خداحافظی از من خواست به اُتاق فرهاد برم و هر چی می خوام به عنوان یادگاری بردارم...من هم خوشحال به طرف اُتاقش رفتم و بی اختیار رو تختش دراز کشیدم و اشک ریختم...کمی که آروم شدم ...با خودم گفتم چیو به عنوان یادگاری ببرم؟ به این طرف و اون طرف یه نگاهی انداختم ولی چیز مناسبی برای یادگاری پیدا نکردم...کشوی میز کامپیوترشو باز کردم تا یه چیزی پیدا کنم...عکس خودمو دیدم که بهش داده بودم داخل یه قاب زیبای کوچولو و یه گل خشک شده کنارش...گلی که وقتی با هم از مدرسه به خونه می رفتیم از وسط یه میدون چیدم و بِهش دادم....با دیدن اون درون قلبم انفجاری عظیم حس کردم و همین طور که اشک از چشمهام جاری بود به گشتن ادامه دادم ...یه دفتر رنگارنگ توجّه ام رو جلب کرد ...بیرونش آوردم و بازش کردم...مثل دفتر خاطرات یه دختر بود...رنگارنگو زیبا...
توو دلم از فرهاد اجازه گرفتم و اونو با خودم بردم...دل کندن از اون اُتاق که بوی فرهادو می داد سخت بود ولی موندنم هم در اون اُتاق با نبودِ فرهاد دردناک تر....
وقتی رسیدم خونه بدون اینکه لباسهامو عوض کنم رفتم رو تختم و دفترشو باز کردم تا بفهمم چی توو اون دل کوچولوی فرهاد می گذشت...
و....
ادامه دارد...

۵ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

وای چقدر تلخ بود این پست..حقیقت داشت؟؟اگه این طور باشه واقعا اشک آدم درمیاد..دلم سوخت..ببین چطور اون همه احساس و یه رنگی که از جنس ماست با تصادف به پایان رسید..واقعا ناکام شد...اما ما هنوز زنده ایم..و راه همه کسایی که انقدر احساس دارن رو ادامه میدیم..

علیرضا گفت...

بله حقیقت داشت و فرهاد هم خودشو ناکام نمی دونست حتی اگه خودش می دونست می خواد بمیره! اینو از خوندن دفتر خاطراتش فهمیدم.اون از زندگی جدیدی که پیدا کرده بود خوشحال بود و حداقل نسبت به دوران زندگی قبلش که براش چیزی جز درد نبود!

نقطه چین ها . . . گفت...

میدونی حتی فکرشم باعث بغض میشه..اینکه یه آدمی شاید مثه ما با یه سری آرزوهایی زندگی میکرد و رفت.. و همین رفتن که هنوز تا این لحظه قسمت ما نشده..اما تصور کن..همه حرفامون و خاطراتمون.....واقعا آدم چیه؟؟..این همه خاطره میسازه و میخواد عاشق باشه..بعد هم با یه حادثه میره..به کجا میره؟..هم حس خوبی میده و هم حس بد!..امیدوارم منظورمو درک کنی چون حتی تصور اینکه سرنوشت ما چه خواهد شد هم باز بیربط با این مسائل نیس..امیدوارم همه لااقل بهترین استفاده ها رو تو همین کره خاکی ببرن و یادشون همیشه به خوبی بمونه.. :-)
یوسف

ali گفت...

خیلی ناراحت کننده بود ولی خوبه که تو یه یادگاری ازش داری ولی من چی؟

beautiful.mind گفت...

در نهان به آنانی دل می بندیم كه دوستمان ندارند، و در آشكارا از آنانی كه دوستمان دارند قافلیم، شاید اینست دلیل تنهایی ما !