چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

کیست که مرا یاری کند!

پدر تجربه بسوزه...هرگز به تجربیاتم نبالیدم که جز به تلخیشون نالیدن چیزی نبوده... لحظه ها به قلم کهنه میشن و در ذهن نقش خاطره میزنن...
ه.ه.ه...همیشه لحظاتی توو زندگی و توو روابط ممکنه به وجود بیاد که از مواجه شدن با اونا،قلب آدم و از سینه بیرون کشیده میشه.
تا مادامی که دلت رو به بند نکشی باید همیشه خودت رو سرزنش کنی،که چه کاری بود کردم؟!چرا دل بستم.چرا اعتماد کردم..!؟


رو بر سر افلاك و جهان خاك انداز
مي ميخور و دل به ماهرويان ميباز
چه جاي عتاب آمد و چه جاي نياز
كز جمله رفتگان يكي نيامد باز

آنرا كه وقوف است بر اسرار جهان
شادي و غم و رنج برو شد يكسان
چون نيك و بد جهان به سر خواهد شد
خواهي همه درد باش و خواهي درمان

اين غافله عمر عجب مي گذرد
نيكوست كه با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي قيامت چه خوري
در ده قدح باده كه شب مي گذرد

سرمست به ميخانه گذر كردم دوش
پيري ديدم مست سبويي بر دوش
گفتم كه: چرا نداري از يزدان شرم
گفتا كه: كريم است خدا باده بنوش

ياري كه دلم از بهر او زار شدست
او جاي دگر به غم گرفتار شدست
من در طلب داروي خود چون كوشم؟
چون او كه پزشك ماست خود بيمار شدست

۲ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

انسان به همین تجربه ها زنده اس..شاید..

یوسف

Pedikey گفت...

عزیزم این حسای مشترک بین ما زیاده
هرکدوم به یه شکل ابرازش میکنیم اما همه ماها همو درک میکنیم...