جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

یادگاری رنگارنگ - قسمت دوم (علیرضا)

این خاطراتم با فرهاد،دوست دوران دبیرستانم بود و حالا مطالبی که در زیر نوشتم بخشی از دفترخاطراتِ فرهاد هست :
امروز با پسری آشنا شدم که بوی محبت میداد بوی زندگی راستین....بوی انسانیت ....
بی اختیار رفتم ته کلاس نشستم تا کمتر به چشم بیام و کسی منو مسخره نکنه...توو این مدرسه چقدر پسرای خوشتیپ و خوشگل زیادن!اما چه فایده همشون بی ادب و بد دهن هستن...دوست ندارم با هیچ کدومشون دوست بشم!
مدرسه شروع شد و دوباره دلم گرفته...کاش میتونستم به بابا دردمو بگم! کاش مامان به حرفام گوش میداد....
امروز همون پسری که بوی محبت میداد اومد طرف من و خوراکیشو به من تعارف کرد ...گفت اسمش علیرضاست ...چه اسم قشنگیم داره! مشغول حرف زدن درباره دبیر ها و مدرسه قبلیم بودیم که پسرای پر رو کلاس رسیدن ...مثل اینکه با علیرضا خوب بودن اما با من نه! به علیرضا گفتن چیه؟ نو که اومد به بزار کهنه شده دل آزار ! با این بچه طلاقا نگرد .... کلی دلم شکست با این حرفشون...اما علیرضا جوابشونو داد :چرت نگین میام شل و پلتون میکنما!
ممنون علیرضا....
امروز علیرضا از من خواست برم کنارش بشینم و دیگه ته ِکلاس نرم تا بچه ها اذیتم کنن! خوبه..خدا رو شکر که باهوشم کردی تا درس خون باشم ...یکی از من خوشش بیاد بگه بیا پیشم بشین....
خدایا ممنون که علیرضا رو به وجود آوردی تا دوست من باشه و از این همه سال تنهایی در بیام...دوسِت دارم خدا
علیرضا نقاشیش خیلی خوبه...همیشه وقتی کتابشو قرض می گیرم گوشه های کتابش به جای تصویرهای بدی که بچه ها می کشن اون گل و کله های با مزه خندون میکشه...اون هیچوقت منو مثل بقیه اذیت نمی کنه ...هیچوقت پامو دست نمی زنه و مثل بقیه آزارم نمی ده حتی بچه ها که دارن منو اذیت می کنن اونا رو دعوا می کنه! یه بارم دست گناهکار یکی از اونا رو ناکار کرد و توو دردسر اُفتاد! علیرضا انقدر با من مهربون نباش ...دارم عاشِقت می شم....دارم دیونت می شم...
هر روز این راهِ مسخره رواز مدرسه تا خونه باید تنهایی برم و بیام....چرا کسی با من نمیاد؟!
دیروز یه مردیکه زد به باسنم با دست کثیفش.... چی می تونم بگم ...! آخه به من چه که با شما فرق دارم...چشام آبی ...پوستم سفید! درد زشت بودنتون باعث میشه که منو آزار بدین ! خدا ازتون نگذره!
دیگه این مسیر مسخره برام مسخره نیست آخه امروز فهمیدم علیرضا با من هم مسیر ِ ..گفت امروز باهام میاد...آخ جوون ...دیگه مجبور نیستم تنهایی برم خونه!
امروز زنگ ورزش بود...و هربار که علیرضا می خواد لباسشو عوض کنه رومو اونور میکنم تا احساسم بهش احساس با شهوت نباشه...ولی از همه پسرای کلاس خوشتیپ تره....کاش می تونستم بهش بگم چقدر برام جذابِ!
امروز معلم ورزش از من خواست برم اُتاقش....وقتی رفتم داخل ،درو بست و از من خواست تا لباسمو در بیارم تا آمادگی جسمانیم ببینه چجوریه! منم در آوردم ...بهم نزدیک شد و من قلبم تند تند میزد ...خیلی بهش حس داشتم....(................)
با اینکه قبلاً بهش حس داشتم با این کاری که با من کرد دیگه ازش متنفرم....نمی خوام ریختشو ببینم...دوست داشتم وقتی اون عوضی اون کارو با من می کرد فریاد بزنم علیرضا بیا کمکم...بیا نجاتم بده....اما لال شده بودم و فقط تونستم از دست اون آشغال فرار کنم و اجازه ندم کار کثیفشو بکنه....
اگه به بچه ها بگم، رو من اسم بد میذارن پس این اتفاق رو همیشه توو دل رنج دیده ام مخفی نگه می دارم...حتی به علیرضا هم نمی گم که به من شک کنه!
امروز باد شدیدی می وزید و همه موهام به هم ریخته شده بود...علیرضا وقتی اون ریختی دید گفت بیا موهاتو مرتب کنم....وقتی دستاشو لا به لای موهام می کشید ...حس عجیبی داشتم...اون کار علیرضا از صد تا عشق بازی هم برای من با ارزش تر بود....دوست داشتم بهش بگم تا ابد موهامو نوازش کن....
وقتی کنارش می نشستم نمی تونستم به چشماش ذل نزنم...اونقدر چشمای قهوهای پر رنگش زیبا بود که هر چی نگاشون می کردم سیر نمی شدم....ای کاش اون چشمها یه روزی به چشمای من خیره بشه و بگه دوسِت دارم...
ای کاش علیرضا همون حسیو داشت به من که من به اون داشتم....
2 هفته شده که علیرضا رو ندیدم ...اصلاً نفهمیدم تعطیلات عید توو اسپانیا چجوری گذشت....اونجا مردمش مثل ایران با من برخورد نمی کنند ...اونجا با من مثل خودم رفتار می کنن...اما بازم هیچ کدومشون علیرضا نمیشه!
من علیرضامو می خوام...دلم براش تنگ شده....2 هفته شده که چشمام بی غذا موندن....چشمام علیرضا رو می خواد...
امروز اونقدر ذوق دیدن علیرضا رو داشتم که همه اون بچه پر رو های مدرسه رو فراموش کرده بودم و مدرسه برام شده بود میعاد گاه عشق
همه اومدن به جز علیرضا...پس کو؟ بیا عشقم که امروز فقط برای تو اینجام ...فقط برای تو تیپ زدم....همه میانو با هم روبوسی می کنن اما فقط به من دست می دن!علیرضا اومد ....علیرضای من...عشق من اومد ...از دیدنش تو پوستم نمی گنجیدم...چقدر لباساش خوشگله...چقدر با سلیقه.... با اینکه آخر از همه ایستاده بودم اما اون سراغ من اومد و با من روبوسی کرد...با اینکه 10 ساعت از روبوسی منو اون می گذره اما هنوز جای بوسه های شیرینش رو گونه هام حس میکنم...و گرمی دستاشو که با محبت دستامو می فشرد....کاش می شد در آغوش پر امنیت و گرم تو بودم علیرضا....اما من به همینشم قانع هستم...تو با من رفتار خیلی خوبی داری ...خیلی خوب....هیچ پسر یا مردی توو زندگی با من اینطوری نبود...علیرضا به من حق بده و منو به خاطر عشقم به تو مجازات نکن....
دیروز جمعه بود و از طرف مدرسه برای آزمون به یه شهر دیگه رفتیم ...وقتی وارد اتوبوس شدم نصفه اتوبوس پر شده بود و من یه جای خالی پیدا کردمو نشستم...علیرضا رو دیدم از ته ِاتوبوس صدام می کنه و یه جایی کنار دوستاش باز می کنه می گه برم اونجا کنارش...با دست و سر به اشاره گفتم ...خوبه همین جا ..نمیام... ولی توو دلم دوست داشتم برم کنارش بشینم و گرمای تنشو توو وجودم حس کنم و آروم بشم اما اون دوستاش پیشش بودن و منو مسخره می کردن...پس همون جا نشستم.
یه دفعه دیدم علیرضا اومده پیشم و داره می شینه کنارم بهم گفت چرا نیومدی؟ گفتم اونجا سختمه...تو بمون اینجا...اونم پیشم نشست و من از خوشحالی توو پوستم نمی گنجیدم ...یه کمی سوال جواب های درسی از هم پرسیدیم ...بعدش علیرضا خوابش برد ..شل شده بود سرشو گذاشتم رو شونم...و عشق توو قلبم هیاهو می کرد...تا اینکه به محل آزمون رسیدیم و بیدار شد...فکر می کرد سرش اُفتاده رو شونه من و از من عذر خواهی کرد ولی نمی دونست خودم سر عشقمو رو شونم گذاشتم...
عصر که برگشتیم خونه ..اصرار کرد برای نهار برم خونشون اما خیلی خجالت می کشیدم...تا اینکه دستمو گرفت و منو داخل برد...مادر و پدرش خیلی مهربون بودن...وارد اُتاقش شدم...می دونستم اُتاقش باید خوشگل باشه.اما همش فکر می کردم اُتاقش باید مثل بقیه پسرا پر از پوستر فوتبالیستها باشه...نه اینکه هنوز عروسک های دوران بچگیشو نگه داشته و اتاقش پر از نقاشی های قشنگ باشه....توو ذهنم فکر می کردم خدا چه مهربونه که علیرضا ...یه پسری که حتی توو رویا هامم نمی دیدم سر راهم قرار بده...مثله هر پسری لباساشو جلو من عوض کرد و نمی دونست چه حس شدیدی منو تحریک می کنه....اما هیچ وقت از اون کارایی که دو دوست صمیمی برای شوخی با هم می کنن با من نکرد...نه تنها با من با هیچ کس نمی کرد....خدا فکر می کنی برای چی عاشقش شدم...برای پاکیش برای صداقتش ...برای روح افسونگرش...

امروز علیرضا عصبانی بود...نمی دونم چرا! ولی وقتی چهرش عصبانیه هم برام جذاب!
علیرضا هر شب میاد به خوابم و منو از تنهاییام در میاره...دوست دارم علیرضا که حتی توو خوابم تنهام نمی زاری....
امروز دلم شکست ....دوباره اون حس تنهایی و غم رو شونه هام حس کردم.امروز علیرضا منو به دوست دخترش معرفی کرد ... انقدر آشفته شده بودم حتی نفهمیدم چطوری با اون دختر سلام و احوال پرسی کردم ..اینکه دیگه نمی تونم با علیرضا تنها مسیر خونه رو طی کنم افسرده شدم.علیرضا بهم نگفت که اونو با دوست دخترش توو این مسیر تنها بزارم حتی بهم گفت تو هم با ما باش و ناراحت نمی شه از این موضوع...اما خودم می دونستم اون دو تا دوست دارن تنها باشن....
علیرضا کاش به اندازه اون دختر برات جذاب بودم تا به عنوان عشقت دوستم داشته باشی....همون طوری که من عاشق توهم....اما ازت انتظاری ندارم...تو با من فرق داری...تو نمی تونی عاشق یه پسر بشی....
من به همون مهربونیات قانع هستم ...حتی به خودم می بالم چون توو مدرسه فقط با من اونقدر مهربونی....عشق ِپاک من دوسِت دارم...دیگه دوری مادر و پدرمو که ماه ها از خونه دور می شن می تونم با وجود تو تحمل کنم.کاش جرأت اینوداشتم که به خونمون دعوتت کنم و با تو لحظات شیرین زندگیمو بسازم...
امروز روزنامه دیواری شیمی رو بهونه می کنم و علیرضا رو به خونه دعوت می کنم ..خدا جون خواهش می کنم کاری کن قبول کنه بیاد خونمون....
وااااای ...علیرضا قبول کرد بیاد...حالا که مامان و بابا نیستن فرصت خوبیه که با عشقم تنهای تنها باشم....
باید به مرضیه خانوم بگم بیاد خونه رو تمیز کنه....
فردا علیرضا میاد اینجا...پیراهن آبیمو بپوشم یا سبز؟ فهمیدم تیشرت بنفشه رو می پوشم...علیرضا عاشق رنگ بنفش ِ !
اصلاً همه خونه رو بنفش می کنم...همه دنیامو بنفش می کنم...اصلاً مداد رنگی بنفش رو به دستش میدم تا خودش دنیا مو بنفش بکشه!
دیروز علیرضا اینجا بود...توو اُتاق من ...عشق من رو این صندلی نشسته بود...صندلی که هزاران بار روش نشستم و اشک ریختم...اون اُتاق منو با قدم هاش تطهیر کرد ...اون توو اُتاق من نماز خوند ..اُتاقی که توش هیچ وقت نماز خونده نشده بود....زندگیمو بهاری کردی علیرضا ...اونقدر دوسِت دارم که حاظرم به خاطرت هر کاری بکنم....چون تو به خاطر من که حتی عاشقم نیستی هر کاری می کنی...اما من چی! من که ادعای عاشقی دارم برات چی کار می کنم؟! جز اینکه گاهی برات دردسر ایجاد می کنم و تو رو از دوستات دور می کنم... کاش خدا رسم واقعی عاشقی و دوست داشتن آدما رو که به تو داده به منم بده....
دیشب چه شبی بود! شبی که توو زندگیم حتی اگه آلزایمر بگیرم فراموش نمی کنم چون تو بغل عشقم خوابیدم....توو بغل فرشته زندگیم...فرشته برا تو کمِه علیرضا !تو یه انسانی که فرشته ها هر روز باید سجدت کنن.
این حرفا رو به خاطر این نمی زنم که عاشقتم...چون لایقش هستی به عنوان انسان ..نه به عنوان عشق من....اصلاً نمی دونم همین رفتار خوبت با من و حتی با بقیه باعث شد تا عاشقت بشم.
دیشب چه شبی بود....با اینکه باید نقش بازی می کردم که حواسم به روز نامه دیواری هست اما تمام حواسم به تو بود....وقتی بهم گفتی که خوشگلم و دوسِت داری چهرمو طراحی کنی ...قلبم از دهنم داشت میزد بیرون...واسه عاشق همین بس که برای معشوقش خوشگل باشه...هر چند تو به اون چشمی که من بهت نگاه می کردم ...نگاه نمی کردی.
وقتی گفتی عاشق چشمای آبی هستی و دوست داشتی چشمات مثل من آبی باشه...حاظر بودم چشمهامو بدم بهت تا به آرزوت برسی ...من که دیده بودمت ..همین که دستاتو حس کنم برام کافیه...دیدنت غنیمت! اما من عاشق اون چشمای قهوه ایت هستم .دیگه شب شد و علیرضا خواست بره خونشون و مثله یه مادر که نوزاد شیر خوارشو ازش جدا کنند ،دلم خالی شد.بهش گفتم شام پیشم بمونه ...تنهام...گفت نه...مادرش نگرانش میشه...اصرار کردم ولی بازم قبول نکرد...تا اینکه نا اُمید شدم و لبام مثل ماست آویزون شد...تا چهرمو اینجوری دید..کفشاشو در آورد و گفت می مونه.....من خیلی خوشحال شدم می خواستم بغلش کنم و هزار تا بوسش کنم اما نمی تونستم این کارارو بکنم...گفت به شرطی می مونه که شام رو خودش درست کنه! منم از خدام بود غذایی رو بخورم که عشقم پخته! اون غذا ،حکم غذای بهشتو برام داشت!
یه ماکارونی لذیذ برام درست کرد که تا حالا نخورده بودم....من که کم غذا بودم ...تا تهِ قابلمه هم خوردم.... دوباره رفتیم سراغ روز نامه دیواری ...به نظر خسته میومد بهش گفتم یه کم استراحت کنه من بقیه کارا رو انجام می دم ..اونم همون جا رو فرش دراز کشید...گفتم بره رو تختم دراز بکشه...اما جون نداشت بلند بشه بلند شدم براش بالش بیارم منو نشوند و سرشو گذاشت رو پام...من که از کارش هم گیج شده بودم هم ذوق زده....چیزی نگفتم...اونم به خواب رفت...علیرضا وقتی پای منو قابل دونستی و سرتو روش گذاشتی ...دیگه از خدا چی می خواستم....حتی بوسه از لبت دیگه نمی خواستم....تو کارایی می کنی که من به عشق ِخودم شک می کنم...انگار تو عاشق منی نه من! علیرضا منو ببخش که بدون اجازه دستاتو گرفتم و پیشونیتو بوسیدم...شاید اگه بیدار بودی نمی ذاشتی این کارو بکنم....پیشونیتو بوسیدم چون جایی هستش که رو مُهر می زاری و از خدات می خوای که منو شاد کنه... وقتی ازت پرسیدم که سرتو که می زاری رو مهُر چی میگی؟ خودت اینو بهم گفتی که از خدات همیشه برام شادی و سلامتی می خوای.خدای تو هم با دعای تو دلمو همیشه شاد می کنه...تو با اینکه مسلمون معتقدی هستی اما نگاهت به من ِ مسیحی مثل بقیه نبود...تو منو نجس و کافر نمی دونستی ...تا قبل از تو از خدای مسلمونها بیزار بودم...اما با تو عاشق خدای تو شدم و فهمیدم همون خدای منه!
اگه با دستات بازی می کنم به خاطره این هستش که با اون دستهای پاکت کارای خوب می کنی...دستاتو لمس می کنم تا دستای منم مثل دست های تو پاک بشه....تو آب تعمید منی علیرضا !
تو از اون عشقی که توو ذهن و رویا هام داشتم و فقط برای هوس می خواستم فرا تری....تو با وجودت ،دریچه ای از زندگی رو برام باز کردی که برام پنهان بود و حتی از وجودش خبر نداشتم.یعنی خدا خودش این دریچه رو با قرار دادن تو ،توو زندگیم گشود.خدا جون ازت ممنونم.
علیرضا بیدار شد و با هم بقیه کارو ادامه دادیمو تمامش کردیم....علیرضا گفت دیر وقته ،می تونه که برای خواب بمونه؟....چون باباش مثل بابای من رفته بود مأموریت و کسی نبود بیاد دنبالش ببره خونه...منم گفتم البته ...چرا که نه!
درونم بلوایی بر پا بود که همه چی دست به دست هم داده بود تا یه شب رو با عشقم سر کنم زیر یه سقف...تنهای تنها ...دور از اون پسرهای شَرِ کلاس ...دور از مردمی که جز بدیشون به من نرسیده بود....
فکر کنم مامانم اومده خونه! الان میام و ادامه دیشب رو می نویسم...
آره داشتم می گفتم حوصلمون سر رفته بود...آهنگ گذاشتیمو کلی رقصیدیمو خندیدیم...یه شب رویایی بود برام....شاید دیشب همش خواب بود ..!آخه زیادی باور نکردنی بود...خسته شدیم من رو تختم نشستم اونم روی صندلی کنار تختم خودشو ولو کرد...بعد از چند دقیقه خودشو جمع و جور کرد و دستامو گرفت تو دست نرم و گرمش ... و دست دیگشو گذاشت رو صورتم و بهم گفت که مثل برادر بدونَمِش و برای همیشه یه دوست خوب میمونه و دوستم داره...وقتی این جمله (دوسِت دارم ) رو گفت می خواستم همه چیو براش تعریف کنم از احساسم ..از عشقی که بهش داشتم...اما جز گریه چیزی نداشتم براش...حتی در جوابش نتونستم بگم منم دوسِت دارم...اشکامو با انگشتای کشیده و زیباش پاک کرد و اومد روی تخت کنارم نشست ...بی اختیار بغلش کردم و خم شدم و سرمو به تنش چسبوندم و زار زار گریه کردم... آغوشی گرم و صمیمی که هیچ وقت نداشتم تا در اون گریه کنم....سرمو بوسیدو منو آرومم کرد...
...برای علیرضا رخت خواب کنار پنجره اُتاقم پهن کردم و پرده هم کنار زدم تا چهرشو تمام شب زیر نور ماه تماشا کنم و از عشقش سیراب بشم.
بلوزشو در آورد و مثل یه پری دریایی رفت زیر پتو ...و من از روی تخت بهش خیره شده بودم...پوست سفید تن و صورتش زیر نور ماه مثل نقره می درخشید و دل منو وسوسه می کرد تا برم بغلش کنم و درونم از گرمای تنش از عشق ناب لبریز بشه!
1 ساعت... 2 ساعت.... 3 ساعت گذشت و من خیره به علیرضا ... و چشمهام رو هم نمی رفت...تصمیم گرفتم یه کاری کنم که دوباره منو در اون آغوش گرمش بگیره....بیدارش کردم و با ترس گفتم خواب بد دیدم..نمی دونستم عکس العملش چی می تونست باشه؟! مردا وقتی خوابن و بیدارشون کنی جز غر غر و فحش دادن چیزی نمی گن و سرشونو می کنن زیر پتو و به خوابشون ادامه میدن...اما علیرضای من با اینکه مرد بود و من هم نه زنش بودم نه دوست دخترش نه داداش واقعیش ...دستمو گرفت و می خواست با حرفاش آرومم کنه که برم بخوابم...اما نرفتم و قیافم رو درمونده تر کردم ...اونم گفت بیا پیشم بخواب هر وقت ترسِت ریخت برو سر جات!
پتو رو کنار زد و منو در آغوش پر امنیتش جا داد ..وقتی پوست تنم به پوست تنش خورد ظربان قلبم تند شد...سرمو گذاشت رو سینش و دستشو دورم حلقه کرد و چشماشو بست و خوابید ظربان قلبشو با تمام وجودم حس می کردم و درونم هیا هوی عشق برپا بود...با اینکه لباس تنم نبود علیرضا فقط در آغوشم گرفته بود و دست درازی بهم نکرد مثل بقیه مردای کثیفی که پاشونو به زور توو زندگیم گذاشته بودن...مثله اون مربی ورزش آشغال که هوس سراسر وجودشو گرفته بود ....مثل اونها نبود....شدم عاشقت اما ندونستی ...(به قول شاعر یه معشوقه می خواستم که یه خونه بسازه توو ویرونه قلبم).... اما خدا یه چیزی با لاتر از یه معشوقه بهم هدیه داد...
1ساعت توو بغلش بیدار بودم و به ضربان قلبش گوش دادم....تا نفهمیدم کی خوابم برد....
چه شبی بود....اون شب علیرضا آتیشی توو وجودم برپا کردو خاکسترش صبح بر بالینش بود....
علیرضا طوری توو مدرسه با من برخورد می کرد که دیگه پسرای بد کلاس و مدرسه منو مسخره نکردن...با اینکه از عشقش به دوست دخترش می گه اما رفتارش با من همون جوری خوب مونده....حتی بهترم شده....منم راضیم به این ...
خداجون اول تو رو دوست دارم که علیرضا رو توو مسیر زندگیم قرار دادی و بعد تو رو دوست دارم علیرضا ،که ذره ذره وجودت برای من نعمتی هستش که از شکرش نا توانم.
عشق من...همیشه کنارم بمون حتی وقتی که فارق التحصیل شدیم.
امروز منو علیرضا از کنار یه پارک می گذشتیم که من احساس تشنگی کردم و گفتم بریم داخل پارک تا آبخوری پیدا کنیم.
علیرضا یه آبخوری پیدا کرد و خودش اول آب خورد ،بعدش دستشو جمع کرد تا آب تو دستش پر بشه ...به من گفت بخورم ..من از کارای علیرضا بغضم میگرفت....آدم به اون پر احساسی توو زندگیم ندیده بودم که بدون اینکه عاشق باشه این کارا رو بکنه!
من از دستاش آب نوشیدم اما اون برام حکم شراب بهشتی رو داشت ..چون از دستای پر مهر ِعلیرضا بود.....
امروز عصر قرار با علیرضا برم آزمایشگاه ...اما از مسؤل آزمایشگاه بدم میاد ...خیلی بد اخلاق ..با چشم های از حدقه بیرون زدش انگار می خواد غورتم بده!
اما چون علیرضا همرامه ملالی نیست! امروز می خوام لباس جدیدمو بپوشم...علیرضا همیشه از لباسای من تعریف می کنه! می خوام به من افتخار کنه ...تا یادم نرفته این لباس خوشگلی که بابام از ایتالیا فرستاده و کادو کنم...می خوام به علیرضا هدیه بدم...آخه عاشق بنفش ِ!
خوب من دیگه کم کم باید حاظر بشم ...تا نرفتم حرفای دلمو اینجا بهت می زنم علیرضا ...هر چند هیچ وقت نخواهی خوند اما برا دلخوشیه خودمه...علیرضا، عشق پاکم...زیبا ترین مرد من...دوسِت دارم ...هر لحظه که می بینمت یاد خدا ...و هر موقع که بهم دست میدی یاد عشق و محبت میافتم... و هر بار که دستتو میزاری رو شونه ام دل توو سینم میلرزه...عشق که می گن همینه! چه شادی آفرینه! غمشم شیرینه ...چقدر به دل می شینه! شعر در کردم ....البته فکر کنم ترانه شُهره هست که توو ذهنم بود.
خوب کادو ...کیف....موبایل...همه چیو برداشتم؟ بله...خوب من دیگه می رم ..شب میام دفتر جون برات تعریف می کنم که با علیرضای من چقدر خوش می گذره.

و این هم آخرین جملات دفتر فرهاد بود... و وقتی خوندن این دفترو شب تمام کردم ...درونم غوغایی بر پا شد ...غوغایی که از ندانستن بود ...چه حس غریبی داشتم ...سالها و ماه ها با یکی دوست باشی و ندونی توو دلش چی می گذره! فرهاد ...ای کاش دردِتو به من می گفتی ،من با تو بد نمی کردم و به عشقت احترام می گذاشتم ،عشقی پاک که درون قلب زیبایت پروراندی ....فرهاد نازنینم این خاطرات و عشق تو رو تا امروز در سینه پنهان داشتم و اکنون که 3 سال از مرگِ غم انگیزت می گذره تصمیم دارم عشق پاکتو برای همه تعریف کنم و به عشقت افتخار می کنم...معصومیت و زیبایی چهره ات همیشه در خاطرم هست که نشانی از درون زیبایت بود ...و من بهش ایمان داشتم.
فرهاد تو را همچون برادرم که عاشقا نه دوستش دارم ،دوست داشتم و خواهم داشت ...به خاطر همجنس گرا نبودنم و بی خبری آن زمانم از دنیای تو معذرت می خواهم ..
. به اُمید دیدار تو یگانه دوست پاکم...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

با خوندن این دو قسمت کلی گریه کردم

ناشناس گفت...

با خوندن این دو قسمت کلی گریه کردم

Amin گفت...

Halam khob nist vaghean chera akhare hameye eshghaye pak injori mishe :((