چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

شروعی دیگر


سلام ،علیرضا هستم و به خواسته دوست عزیزم یعنی نویسنده اصلی این وبلاگ من هم از این به بعد گه گاهی می نویسم.
موضوع برای نوشتن تو ذهنم زیاد دارم اما خیلی وقته که دستم به قلم نرفته،آخه قبلنا زیاد می نوشتم ،حتی کاغذ واسه نوشتن کم می آوردم و از دفترهای درسیََم ورق قرض می کردم.امّا درس و دانشگاه و مشغله های دیگه باعث شد یه مدتی از نوشتن فاصله بگیرم به حدی که دفتر خاطراتم باطریش تموم شد و عقربه هاش ایستاد.تا اینکه دوستم لطف کردو این فرصتُ برام فراهم کرد تا دوباره بنویسم.
الان قصد دارم درباره چیزی حرف بزنم که برام مهمترین هست تو زندگیم....وجودی که منو آفرید ...خُدا
همه ی ما به خالقمون و اینکه کیه و چطور ما رو آفرید فکر کردیم حتی وقتی 5 ، 6 سالِمون بود،اون موقع ها چیزهایی از مادر و پدر و معلم هامون درباره خُدا شنیدیم که ما رو بیشتر به فکر فرو می بُرد....گاهی به نتیجه ای نمی رسیدیم و شور شوق کودکانه باعث می شد از فکر کردن دست برداریم و مشغول بازی بِشیم.
یادمه وقتی خیلی سِنَم کم بود فکر می کردم خُدا یه دایره خیلی بزرگه ...راستش هر چی که خوب بود تصوری دایره وار و بدون ِ زاویه ازش داشتم.قدرت ِ حفظِ خاطراتم خیلی زیاده...یادمه وقتی مهد کودک می رفتم بعضی اوقات با دوستامون در مورد خدا حرف می زدیم؛یه پسره میگفت
خُدا یه جای ِ خیلی سیاه هستش که اونقدر اونجا سیاه ِ هیچکس خُدا رو نمی تونه ببینه! یکی میگفت خُدا شبیه ِ یه مگس ِ خیلی بزرگه...و خیلی نظرات ِ دیگه که محصول ِ خیالبافی خود ِ بچه ها یا تصّوراتِ والدینشون بود.منم به بچه ها حرفای ِ مادر و پدرم ُ می گفتم،اینکه وقتی میگیم خُدا بزرگه منظور ابعاد و اندازش نیست بلکه بزرگی ِ اراده و قدرتش و مهربونیشه! اینکه وقتی میگیم دیده نمیشه به خاطره اینه که جسم نداره!
......از اونجایی که ما انسان هستیم و علاوه بر روح جسمی داریم که اونو بیشتر از روحمون درک می کنیم،برای ِ هر چیزی که فعل ، اختیار ، اراده و قدرت داشته باشه چیزی شبیه جسم برای اون قایل می شیم؛ پس اینکه گفته میشه خدا بدون جسم هست و دیده نمیشه ،طبیعی هست که خیلی آدما به خدا اعتقادی نداشته باشند.امّا خیلی ها هم با این وجود به خدا اعتقاد دارند چون در وجودشون حسِش کردن ، حالا هر کسی به نحوی....یکی با شفا پیدا کردن از یه بیماری نا علاج، یکی با موفقیت تو زندگیش ....یکی با مردن و دوباره زنده شدن....و...
و من خُدا رو در تمام ِ لحظه های زندگیم و در تک تکِ اجزای اطرافم حس کردم....فاصله؟ فکر نکنم فاصله زیادی با من داشته باشه،خیلی هم نزدیکه ،نزدیک ترین جا ....تو قلبم....چطور می شه که وجود نداشته باشه؟؟ وقتی بهِش فکر می کنم اشکی از دریاچه قلبم به جریان می اُفته و از دریچه ی تنگ و باریکِ چشمم جاری میشه،اون اشک اونقدر گرم و سوزان ِ که می شه گرمای ِ عشق ِ خدا رو حس کرد و چه چیزی شیرین تر از داشتن ِ این حس....! چه بسا این حس خیلی زیبا تر از دیدن ِ بصری خداست.هیچ کس نمی تونه این حس ِ فوق العاده ُ به دیگری منتقل کنه جز خود خُدا.
قبل از اینکه بنویسم سرم به شدت درد می کرد ونمی دونم چطوری دستم به نوشتن رفتُ از خدای مهربونم دارم می نویسم ،حتی سر دردم هم خوب شد ....حتی فکر کردن به خُدام شفای منه ....خُدایا حرف هام درباره تو و با تو هیچ وقت تمام نمیشه....دوسِت دارم.

علیرضا

۱ نظر:

نقطه چین ها . . . گفت...

neveshtan dar morede khoda hamuntor ke behesh fekr mikonim binahayata kalame mitalabe ke bekhaym tosifesh konim..hese ghashangie..etefaghan man ghabl az umadanam be in blog dashtam darmorede khoda fekr mikardam ke in ehsasam ba in postet moteradef shod..kheili khube ke dar morede chizai mikhay benewisi ke ehsas mikoni..hamin neweshtana baes mishe az mashghaleha va gereftariha door beshi.. :-)