راستش از بس به نوشتهام گفتن خاطره که خودمم نمیدونم دارم از چی مینویسم!والا..
داشتم با اینترنت ور میرفتم که مامان گفت پاشو برو مولوی پرده رو بگیر.از بس گفت تا منم پاشدم و رفتم.حمیدم پیچوند و نیومد!
ماشین و گذاشتم نزدیک BRT و جاتون خالی سوار اتوبوس شدم و مسافرت درون شهریم شروع شد...
از همون اول که سوار اتوبوس شدم،دوربینام کار افتاد و آی چش چرونی کردم...از شانس من به هر طرف نیگاه میکردم بیشتر به عظمت خدا پی میبردم.یاد سوره ی الکیس افتادم"و در مسیر شما کیس ها آفریدیم تا همواره به یاد ما باشید"
خلاصه توو مسیر رفت و برگشت کلی از این سوره های مبارکه به خاطرم اومد و باعث شد تا با بعضی از همون ها هم صحبت بشم(بر فکر بد لعنت)..داشتم با خودم میگفتم BRT اونقدرها هم بد نیست که من ازش میترسیدم!البته ترس که ندارم،همش شوق وصال زود هنگامه!آخه همین چند ماه پیش بود که منو یکی از آشناهامون میخواستیم بریم جام جم(ره) که گفتم علیرضا بیا سر جدت با ماشین نریم که اصلا حوصله ی ترافیک رو ندارم!واسه همینم رفتیم سر خیابون آیت الله مطهری(عج) که سوار BRT بشیم و بریم سمت پارک ملت.خیر سرم حسابی هم ژیگول کرده بودم،از موی سیخ سیخی تا یقه دلبریو...
نشستیم توو اتوبوس و یعد چندتا استگاه یه جا واسه 2تامون جور شد.نشستیم ور دل هم و منم از اینکه الان میرسیم و اونجا و فلانو بیساره میگفتم که چشمم افتاد به 2تا یرادر کت و شلواری که پیش هم نشسته بودن و هی منو علیرضا رو دید میزدن.
یکیشون گلاب به روتون شبیه آلت الله احمدی نژاد بود و فقط یکم ریشش بلندتر بود!آقا از همونجا انگار که بهم الهام شده باشه که اتفاقی میفته دلم هی میشورید!
تا اینکه....ما به ایستگاه ونک رسیدیم.
بعد از اینکه پیادمون کردن،برای اینکه مردم منتظر رو از حضور نورانی اون 2عزیز با خبر نکنیم،ما رو با عجله به سمت قدمگاه حضرت راهنمایی میکردن.بعدا فهمیدم که اون پسرای خوش تیپ هم از یاران حضرت بودم که لباس جوانان امروزی رو پوشیده بودن و زودتر از اتوبوس پیاده شدن تا نکنه یه وقت ما تاب دیدن حضرت رو نداشته باشیم و نخوایم بریم!
یکی از برادرا هی میگفت شما"خب...ماشین آتیش میزنی!!!هان...؟؟"
گویا قسط داشتن مارو به پشت پرده ی غیبت ببرن اما خب،اون شب قسمت ما نشد...
داشتم با اینترنت ور میرفتم که مامان گفت پاشو برو مولوی پرده رو بگیر.از بس گفت تا منم پاشدم و رفتم.حمیدم پیچوند و نیومد!
ماشین و گذاشتم نزدیک BRT و جاتون خالی سوار اتوبوس شدم و مسافرت درون شهریم شروع شد...
از همون اول که سوار اتوبوس شدم،دوربینام کار افتاد و آی چش چرونی کردم...از شانس من به هر طرف نیگاه میکردم بیشتر به عظمت خدا پی میبردم.یاد سوره ی الکیس افتادم"و در مسیر شما کیس ها آفریدیم تا همواره به یاد ما باشید"
خلاصه توو مسیر رفت و برگشت کلی از این سوره های مبارکه به خاطرم اومد و باعث شد تا با بعضی از همون ها هم صحبت بشم(بر فکر بد لعنت)..داشتم با خودم میگفتم BRT اونقدرها هم بد نیست که من ازش میترسیدم!البته ترس که ندارم،همش شوق وصال زود هنگامه!آخه همین چند ماه پیش بود که منو یکی از آشناهامون میخواستیم بریم جام جم(ره) که گفتم علیرضا بیا سر جدت با ماشین نریم که اصلا حوصله ی ترافیک رو ندارم!واسه همینم رفتیم سر خیابون آیت الله مطهری(عج) که سوار BRT بشیم و بریم سمت پارک ملت.خیر سرم حسابی هم ژیگول کرده بودم،از موی سیخ سیخی تا یقه دلبریو...
نشستیم توو اتوبوس و یعد چندتا استگاه یه جا واسه 2تامون جور شد.نشستیم ور دل هم و منم از اینکه الان میرسیم و اونجا و فلانو بیساره میگفتم که چشمم افتاد به 2تا یرادر کت و شلواری که پیش هم نشسته بودن و هی منو علیرضا رو دید میزدن.
یکیشون گلاب به روتون شبیه آلت الله احمدی نژاد بود و فقط یکم ریشش بلندتر بود!آقا از همونجا انگار که بهم الهام شده باشه که اتفاقی میفته دلم هی میشورید!
تا اینکه....ما به ایستگاه ونک رسیدیم.
اون 2تا آقای مهترم میخواستن پیاده بشن که یکیشون با 2تا پسر خوش تیپ پیاده شد و اون یکی هم به ما اشاره زد که بفرمایید پایین که باهاتون کار دارم!
جان؟!!!
همون جا بود که شصتم خبردار شد که آقایون از سربازان گمنام امام زمان هستن که مثل خود اون حضرت لا به لای مردم،بدون اینکه شناخته بشن حرکت میکنن و دست نیازمندانی همچون ما رو میگیرن و به همون جایی میبرن که فقط خود آقا میدونه!
بله...خلاصه تا اومدیم به خودمون بجنبیم و دست حاجت بالا ببریم،خود ایشون لطف کرد و برای تبرک دستی به صورت من کشید که برق 3فاز ازم پرید!بعد از اینکه پیادمون کردن،برای اینکه مردم منتظر رو از حضور نورانی اون 2عزیز با خبر نکنیم،ما رو با عجله به سمت قدمگاه حضرت راهنمایی میکردن.بعدا فهمیدم که اون پسرای خوش تیپ هم از یاران حضرت بودم که لباس جوانان امروزی رو پوشیده بودن و زودتر از اتوبوس پیاده شدن تا نکنه یه وقت ما تاب دیدن حضرت رو نداشته باشیم و نخوایم بریم!
یکی از برادرا هی میگفت شما"خب...ماشین آتیش میزنی!!!هان...؟؟"
گویا قسط داشتن مارو به پشت پرده ی غیبت ببرن اما خب،اون شب قسمت ما نشد...
بعد کلی تبرک دست و پای عزیزان که نثار ما میشد و الفاظ و دعاهای الهی که به ما دادن،بلاخره تونستیم از برادران جدا بشیم و به راهمون ادامه بدیم.البته پیاده!
توو راه کلی به خودم فحش دادم که چرا درست امروز که خلوت بود ماشین نیاوردم!
گفتم دیگه سوار BRT نمیشم.اما بعد اون بازم سوار شدم.اما انگار اونقدرها هم بد نیست...
۴ نظر:
می فرماید : و همانا در کیس های مختلف نشانه ها قرار دادیم برای آنانکه تفکر می کنند .
ممنون سر زدی .
و به راستی که من کیس نیستم ولی کیس ها را دوست دارم .
یا ای کاش من هم یک کیس بودم.
اره والا بادیدنه بعضی کیسها ادم یاده نقاشی میکلانژ و پیکاسو میافته شاید از اونا بهتر .خوشحالم اتفاقی برات نیافتاد.
BRT ham BRThaye ghadim :-))
ای بابا
من اصلا خوشم نمیاد از BRT
اگه بدونی چه قدر خوشحال شدم وقتی این خط ویژه راه افتاد چون مسیرم خیلی نزدیک میشد.
ولی بعد از یه مدت شد محل تجمع بعضی از شکمهایی که به نظر میرسید یه زمانی آدم بودند!!!
حالم بد میشه وقتی یادم میاد که این آقایان شکمهای مودارشونو به بدن بیچاره من میمالیدن. اینو گفتی یاد چند روز پیشم افتادم که توی BRT بودم که حالا توی وبلاگم توضیح میدم.
عزیزم من لینکت کردم.
راستی عجب عکسایی گذاشتی خیلی باحالن
ارسال یک نظر