سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۹

عقیده ها

آدم وقتی وبلاگ دیگرانو میخونه یه کم گیج میشه!! آدمها چقدر عقیده های مختلف و متفاوتی دارن، گاهی که در مورد موضوعی اختلاف عقیدهامو با عقیده شخص دیگه میبینم....با خودم میگم آیا واقعاً عقیده من درسته یا اون؟! اصلاً کی یا چی میتونه درستی و حق بودن عقیده های ما رو ثابت کنه؟! حالا در مورد هر موضوعی مثل خدا ،سیاست ، دین، ازدواج،گرایش های جنسی، خصویت های فردی ....و خیلی چیزای دیگه !!
وقتی هر کسی فکر کنه عقیده خودش درست و بی نقص هست پس چطور معیاری برای درستی عقیده ها میشه پیدا کرد؟!
به نظر من فرهنگ و دین غالبِ هر کشور ، شهر و خانواده رو عقیده های ما تأثیر خیلی زیادی دارن ...شاید این عقیده ها با بالا رفتن سن و باز شدن دیدمون نسبت به دنیای اطرافمون تغیر کنه ،حالا یا مثبت یا منفی! همینش برام سوال ِبی جوابه که چطوری میشه فهمید این تغیر عقیده ها در جهت مثبت پیش میرن یا منفی؟!
وقتی یه دانشمند یا یه فیلسوف بعد سالها علم اندوزی و تجربه میبینه عقیدش در مورد مسأله ای غلط بوده پس من چه نتیجه گیری باید بکنم؟ که معیار درستی یا نا درستی یه عقیده عقل نمیتونه باشه؟! احساس! احساسم میتونه دخیل باشه در عقیده هامون !ولی من دنبال معیار درستی و نا درستی هستم نه عوامل شکل گیری یه عقیده! شاید یکی بگه معیار دین و حرف خداست ! ولی معیار درستی خدا و دین چیه؟ در مورد این که خیلی از عقیده ها و دستورات دینی در قرآن اُمده که ما شرقی ها داریم ازشون استفاده میکنیم ،دانشمندان و محققان غربی با علم ثابت کردن! یعنی معیار درستی یه عقیده رو با اثبات علمی یا دینی میشه فهمید؟
ولی باز هم آدم هایی رو دیدم که به این وجود به خدا اعتقادی ندارن! به پیامبراسلام و حوادث اون دوران عقیده ای ندارن ولی به اقتدار کوروش و داریوش که هزاران سال قبل تر از پیامبر اسلام بوده و صرفاً به دلیل بزرگ بودن قلمرو فرمانروایشون اعتقاد دارن و حتی افتخار می کنن ! حتی یه خاطره هم از اون ها ندارن بگن ! و همه ما اینو میدونیم که در پس هر کشور گشایی و اضافه کردن قلمرو به کشور خون ریزی ها و ظلم ها شده ،چرا وقتی به فرمانروایی چند صد هزار ساله ایران مینازن به این چیزاش فکر نمیکنن!
خوب این هم عقیده منه! به درستیش اطمینان 100 درصدی نمیدم ولی وقتی فکر کردم به این نتیجه رسیدم. به نظر من محکوم کردن یه عقیده فقط به دلیل اینکه با عقیده ما تناقض داره کار اشتباهی هست! اگر با عقیده ای مخالفیم این وظیفه ماست که در مورد اون عقیده بررسی و تحقیق کنیم.من همیشه اگر با عقیده ای مخالف باشم بهش 1 % درستی میدم و 1 % به عقیده خودم اشتباه! و در موردش تحقیق میکنم! ولی باز هم این تحقیق عقیده کاملا ً درستُ به آدم نشون نمیده!! چون در دنیایی داریم زندگی می کنیم که دورغ و سود جویی وجود داره و هیچ آدمی هم کامل نیست حتی اون شخصی که عاشقش هستیم! دوست دارم بیشتر در این مورد حرف بزنم و یه نتیجه خوب ازش بگیرم امّا تنهایی که نمیشه! به نظرات شما هم احتیاج دارم پس ادامه مطلب بعد از شنیدن نظرات شما ...
علیرضا

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

بهارِ دل ها

تو بهار باش تا از هر کجا گذر کردی دلها جوانه بزنند و گلهای اُمید سر برآورند...

(علیرضا)

عشق...


به نام آفریننده عشق

خوب ویکتوریا هم به عشقش ، جرُنیمو رسید و من یه نفس راحت کشیدم.
چقدر خوشحال شدم آخر سریال ویکتوریا اینجوری تموم شد.رسیدن آدمها به عشقشون واقعاً تحت تأثیرم قرار میده البته اگه برای این وصال دیگران رو زیر پاهاشون له نکنند و نادیدشون نگیرند.
الان تو این سن خیلی دوست دارم عاشق کسی باشم که اونم عاشقم باشه....من قبلاً تجربه عشقی داشتم و الان تنها ،عشقی می خوام که در جای معقول و مناسب خودش باشه ،نه عشقی که به ضررم باشه و به نابودی زندگیم منجر بشه!
عشق چیزی باید باشه که آدم احساس بهتری تو زندگیش پیدا کنه، نه اینکه زندگیشو از هم بپاشونه....می دونم گاهی شرایطی پیش میاد که باعث میشه چشم و گوشمون بسته بشه و عاشق کسی بشیم که در واقع ،شخص مناسبی برای ما نیست !
من هم به قسمت اعتقاد دارم هم به قدرت انتخاب و اختیار!
امشب خونه یکی از آشنا ها مهمونی رفته بودم ،پسر خانواده بهم گفت علیرضا ها ، تو زن گرفتن شانس میآرن....گفتم خدا کنه اینطور باشه ...مادر ِ خانواده گفت همه ی علیرضا ها آدمای خیلی شیرین و خوبین....با خودم گفتم نمی دونستم اسمی که مادرم رو من گذاشت انقدر فواید داشت ...
خوب برگردیم سراغ بحثمون ...دوست دارم قبل از اینکه ازدواج کنم عاشق همسرم باشم و از این اطمینان داشته باشم که اونم عاشقمه چون زندگی بدون عشق برای من بی معنی ِ! و یه عمر قرار با همسرم زندگی کنم.
شاید عشق مهمترین موضوع زندگی نباشه ولی عشق ِ پاک و خالص درمانگر ِ همه مشکلات ِ زندگی میتونه باشه.
زندگی سخته! امّا وجود کسی که عاشقش باشیم در کنارمون تحمل سختی ها رو راحت تر میکنه! الا ن یه مطلبی داشتم میخوندم درباره فواید بوسه! چیزایی نوشته بود که تا حالا نشنیده بودم ،شاید 2 تا عاشق که همدیگه رو از روی عشق و محبت میبوسند این چیزا رو ندونند! که چقدر این بوسه ها می تونه رو روح ، جسم و زندگیشون تأثیر ِ مثبت بزاره!
اُمیدوارم همه آدمها در زندگیشون یه عشق پاک و بی آلایش رو تجربه کنند و لذت عشق واقعی رو بچشند ،عشقی که به زندگیشون آرامش میده و دلچسب ترِش میکنه.



(علیرضا)

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

گذر سالها...

سال ها چه زود از کنار ِ چشمانمون می گذرن....آنقدر زود که بزرگ شدنمونُ متوجه نمی شیم. یه روزی سال ِ 89 خیلی برام دور بود امّا الان فاصلش با من ، تنها دو روزِ !
به پشت سرم که نگاه می کنم پر از خاطره ،تجربه ، شادی و غم می بینم که همشون سخت یا آسون ،شیرین یا تلخ ،خوب یا بد گذشتند.گاهی دلم برای بعضی از روزها تنگ میشه و بعضی از لحظه ها هم خوشحالم می کنن.
به دور و برم که نگاه می کنم می بینم خیلی از آدمها بی خیالن و بدون تأمل از کنار اتفاقات و مسایلی که داره تو دنیا رُخ میده ،سال ها رو یکی پس از دیگری کهنه میکنند و جلو می رن.چرا این آدمها به اون مردمانی که در بدبختی و رنج زندگی می گذرونن ،فکر نمی کنن و به کارهای کثیف و بی رحمانشون ادامه میدن !؟ مردمانی که تو سیل،زلزله،جنگ ،خانواده و عزیزترین افراد زندگیشون ،خونه و سرپناهشونُ از دست دادن.....حتی نمیتونم خودمُ جای اونها بذارم !
واقاً خدا رو به خاطره تمام لحظه هایی که ازش سلامتی ِ خودم و خانواده و دوستانمُ خواستم و بی منت برآورده کرد،شکر میکنم .خدایا به خاطره تمام لحظه های زندگیم،حتی لحظه های بدش ازت ممنونم ،چون میدونم تو هر ثانیش حضور داشتی و به فکرم بودی.می دونم که اون لحظه های بد که من اسم ِ بد روش گذاشتم شاید خوب و به نفعم بودن که من از نفعش بی خبر بودم!
خدایا در کل سالی که گذشت ،سالِ خوبی برای من بود ازت ممنونم و از تمام آدمهایی که نقش خوبی تو زندگیم داشتن حتی اون آدمهایی که برای من کار مثبت و خوبی انجام دادن و من از کارشون بی خبر بودم.
خدایا امیدوارم سال جدید هم همیشه تو قلبم باشی و ازت غافل نشم ،از تو خواسته هامو می خوام چون تو تنها کسی هستی که نگفته از خواسته هام با خبری و قادر به برآورده کردنشون هستی!و صد البته خودم هم بیشتر تلاش میکنم. ازت می خوام زندگی تمام آدمها رو شیرین کنی ..می دونم خواسته بزرگیه...امّا دوست دارم تمام همنوعانمُ خوب و خوشبخت ببینم.
....یه کم خوب بودنو خوب زندگی کردن چیزی از ما کم نمیکنه ...وقتی خوب زندگی کنین و احساس کنین آدمِ خوبی هستین حداقلش خودتون احساس آرامش می کنین علاوه بر اینکه آدمهای اطرافتون هم از وجودِ خوبتون بهره میبرن!
برای از بین بردن ِ غرور ،حسد ،دروغ ،خیانت ،فحش دادنُ بد دهنی ،شکستن قلب دیگران،بردن آبروی دیگران ،فساد ،شکستن حرمت ها ،ظلم ،کُشتن ِنامردی ها و دو رویی ها .....و هزاران بدی دیگه که همه ازش با خبرن ،یه نفر به تنهایی نمی تونه نتیجه ای بگیره،اگه همه از خودشون شروع کنند و تنها حرفشو نزنند بلکه عمل کنند نتیجه میده!آدمهای خوب هم زیادن ولی دستشون تو دست هم نیست و دلهاشون با هم نیست پس خوبیشون هیچ قدرتی نداره!من برای آروم کردن دنیا و ایجاد صلح و دوستی رو زمین و نابود کردن بدی ها خیلی خیلی کوچیکم.امّا این دلیل نمیشه از خوب بودن و خوب زندگی کردن و رسیدن به هدفهام دست بر دارم.
از ته ِ قلبم آرزو می کنم همه چیز برای همه روبه راه بشه...
***عید نوروز و سال جدید مبارک***علیرضا28/12/1388

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

شروعی دیگر


سلام ،علیرضا هستم و به خواسته دوست عزیزم یعنی نویسنده اصلی این وبلاگ من هم از این به بعد گه گاهی می نویسم.
موضوع برای نوشتن تو ذهنم زیاد دارم اما خیلی وقته که دستم به قلم نرفته،آخه قبلنا زیاد می نوشتم ،حتی کاغذ واسه نوشتن کم می آوردم و از دفترهای درسیََم ورق قرض می کردم.امّا درس و دانشگاه و مشغله های دیگه باعث شد یه مدتی از نوشتن فاصله بگیرم به حدی که دفتر خاطراتم باطریش تموم شد و عقربه هاش ایستاد.تا اینکه دوستم لطف کردو این فرصتُ برام فراهم کرد تا دوباره بنویسم.
الان قصد دارم درباره چیزی حرف بزنم که برام مهمترین هست تو زندگیم....وجودی که منو آفرید ...خُدا
همه ی ما به خالقمون و اینکه کیه و چطور ما رو آفرید فکر کردیم حتی وقتی 5 ، 6 سالِمون بود،اون موقع ها چیزهایی از مادر و پدر و معلم هامون درباره خُدا شنیدیم که ما رو بیشتر به فکر فرو می بُرد....گاهی به نتیجه ای نمی رسیدیم و شور شوق کودکانه باعث می شد از فکر کردن دست برداریم و مشغول بازی بِشیم.
یادمه وقتی خیلی سِنَم کم بود فکر می کردم خُدا یه دایره خیلی بزرگه ...راستش هر چی که خوب بود تصوری دایره وار و بدون ِ زاویه ازش داشتم.قدرت ِ حفظِ خاطراتم خیلی زیاده...یادمه وقتی مهد کودک می رفتم بعضی اوقات با دوستامون در مورد خدا حرف می زدیم؛یه پسره میگفت
خُدا یه جای ِ خیلی سیاه هستش که اونقدر اونجا سیاه ِ هیچکس خُدا رو نمی تونه ببینه! یکی میگفت خُدا شبیه ِ یه مگس ِ خیلی بزرگه...و خیلی نظرات ِ دیگه که محصول ِ خیالبافی خود ِ بچه ها یا تصّوراتِ والدینشون بود.منم به بچه ها حرفای ِ مادر و پدرم ُ می گفتم،اینکه وقتی میگیم خُدا بزرگه منظور ابعاد و اندازش نیست بلکه بزرگی ِ اراده و قدرتش و مهربونیشه! اینکه وقتی میگیم دیده نمیشه به خاطره اینه که جسم نداره!
......از اونجایی که ما انسان هستیم و علاوه بر روح جسمی داریم که اونو بیشتر از روحمون درک می کنیم،برای ِ هر چیزی که فعل ، اختیار ، اراده و قدرت داشته باشه چیزی شبیه جسم برای اون قایل می شیم؛ پس اینکه گفته میشه خدا بدون جسم هست و دیده نمیشه ،طبیعی هست که خیلی آدما به خدا اعتقادی نداشته باشند.امّا خیلی ها هم با این وجود به خدا اعتقاد دارند چون در وجودشون حسِش کردن ، حالا هر کسی به نحوی....یکی با شفا پیدا کردن از یه بیماری نا علاج، یکی با موفقیت تو زندگیش ....یکی با مردن و دوباره زنده شدن....و...
و من خُدا رو در تمام ِ لحظه های زندگیم و در تک تکِ اجزای اطرافم حس کردم....فاصله؟ فکر نکنم فاصله زیادی با من داشته باشه،خیلی هم نزدیکه ،نزدیک ترین جا ....تو قلبم....چطور می شه که وجود نداشته باشه؟؟ وقتی بهِش فکر می کنم اشکی از دریاچه قلبم به جریان می اُفته و از دریچه ی تنگ و باریکِ چشمم جاری میشه،اون اشک اونقدر گرم و سوزان ِ که می شه گرمای ِ عشق ِ خدا رو حس کرد و چه چیزی شیرین تر از داشتن ِ این حس....! چه بسا این حس خیلی زیبا تر از دیدن ِ بصری خداست.هیچ کس نمی تونه این حس ِ فوق العاده ُ به دیگری منتقل کنه جز خود خُدا.
قبل از اینکه بنویسم سرم به شدت درد می کرد ونمی دونم چطوری دستم به نوشتن رفتُ از خدای مهربونم دارم می نویسم ،حتی سر دردم هم خوب شد ....حتی فکر کردن به خُدام شفای منه ....خُدایا حرف هام درباره تو و با تو هیچ وقت تمام نمیشه....دوسِت دارم.

علیرضا

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

هی..."بشنو از نی چون حکایت میکند"

اوووف....
گاهي چقدر سخته بخواي منظورت رو به يکي بگي.بيان بعضي حرف ها مثل اجراي يه برنامه ي کامپيوتري ميمونه،با اينکه فقط از صفر و يک تشکيل شدن اما براي اجراي اونا بايد استپ به استپ جلو بري تا نکنه يه جا هنگ کنه يا درست اجرا نشه!
حتي بايد جايي که اونو نصب ميکني هم جايي باشه که گنجايش اون برنامه رو داشته باشه...
به اشکان ميگم نگو "فکر کن..."اما واقعا فکر کن اگه بخواي از چيزي
مثل رابطه با يه شخص با کسي بحث کني،آيا ميشه بدون هيچ زمينه اي حرف بزني؟!
حالا چرا اينا رو گفتم؟! به همون دليلي که هرکي داره اين متن رو ميخونه
و از خودش ميپرسه "خب حالا که چي؟"(بگذریم از افرادی که فقط عادت به خوندن اول و آخر یه نوشته دارن (-; )
اما جاي اينکه اين سوال رو بپرس ميتونه بگه "خب ميرم پست قبلي يا قبلي هاشو ميبينم ببينم اين داره در مورد چه موضوع هايي بحث ميکنه که الان به اينجا رسيده!
حالا واسه اينکه اذيت کنم ميگم;روابط آدما با هم خيلي پيچيدست...
دوست داشتن آدما،هم،پیچیدست!چون هرکسی جای گاه خودش رو داره...
اما از همه ی اونا پیچیده تر درک آدمها از موقعیت کسی دیگست...
اون کس میتونه بهترین دوستت باشه یا حتی یه بیمار که برای در اصل برای پیدا کردن خودش به یه روانکاو مراجعه میکنه...
گاهی حوصله نداریم بشینیم تا یکی بخواد مطلبی رو بهمون بگه،چون در لابه لابی اون حرفا چیزهایی عنوان میشن که فکر میکنیم مزخرفه و یا بی ربط!در صورتی که از بس بی رقبتی نشون میدیمو توو دلمون میگیم "بابا آخرشو خوش است"که خودمون رو از متن اون قضیه دور میکنیم و بی شک نتیجه گیریمون هم به درد عمه ی گرامیمون میخوره!خلاصه اینکه درست وقتی که توو حس گفتن حرفی هستی یا دلت میخواد با گفتن چیزی بار سنگینی از رو دلت برداشته بشه،جوری میشه که اگه به طرفت مربوط نباشه از گفتنش پشیمون میشی و اگه هم براش مهم یا بهش مربوط باشه،بیا و درستش کن یا از اول بگو،تازه اگه حوصله یا فرصتش باشه...
آقا،خانوم، اگه حس خوندن یه مطلب یا شنیدن یه حرفیو نداری پس از اولش یا نخون یا نشنو...
بعله.ه.ه.ه...گفتن و شنیدن یه چیزایی داغش خوبه...

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

بنویس...

دلم واسه وبلاگم سوخت گفتم بیام یه چیزی بنویسم!
آخه دست ودلم به نوشتن نمیره وگرنه که کلی چرت و پرت واسه گفتن دارم...
ه.ه.ه.ه...افسوس میخورم که دوستای الانم رو چرا 2سال پیش نداشتم!که شاید اگر هم داشتم،قدرشون رو ندونستم...
اسم نمیبرم ولی میدونن که دوسشون دارم...
چه خوبه در کنار دوست آرام شدن...دوستی رو لمس کردن و محبت رو هدیه دادن و نه گدایی کردن...
چه خوبه که احساس نکنی فقط به خاطر براورده شدن هوس و نیاز دوستت دارن..
توو این دوره زمونه نمیشه کسی رو به آسونی تست کرد که ممکنه خیلی گرون تموم بشه اما باید ریسک کرد و کمی اعتماد!
هنوز هم خوب هست و خواهد بود اما باید خوب گشت...
سعی میکنم زود بیام به این کلبه ی مجازی سر بزنم :)

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

به سوی ظهور !

راستش از بس به نوشتهام گفتن خاطره که خودمم نمیدونم دارم از چی مینویسم!والا..
داشتم با اینترنت ور میرفتم که مامان گفت پاشو برو مولوی پرده رو بگیر.از بس گفت تا منم پاشدم و رفتم.حمیدم پیچوند و نیومد!
ماشین و گذاشتم نزدیک BRT و جاتون خالی سوار اتوبوس شدم و مسافرت درون شهریم شروع شد...
از همون اول که سوار اتوبوس شدم،دوربینام کار افتاد و آی چش چرونی کردم...از شانس من به هر طرف نیگاه میکردم بیشتر به عظمت خدا پی میبردم.یاد سوره ی الکیس افتادم"و در مسیر شما کیس ها آفریدیم تا همواره به یاد ما باشید"
خلاصه توو مسیر رفت و برگشت کلی از این سوره های مبارکه به خاطرم اومد و باعث شد تا با بعضی از همون ها هم صحبت بشم(بر فکر بد لعنت)..داشتم با خودم میگفتم BRT اونقدرها هم بد نیست که من ازش میترسیدم!البته ترس که ندارم،همش شوق وصال زود هنگامه!آخه همین چند ماه پیش بود که منو یکی از آشناهامون میخواستیم بریم جام جم(ره) که گفتم علیرضا بیا سر جدت با ماشین نریم که اصلا حوصله ی ترافیک رو ندارم!واسه همینم رفتیم سر خیابون آیت الله مطهری(عج) که سوار BRT بشیم و بریم سمت پارک ملت.خیر سرم حسابی هم ژیگول کرده بودم،از موی سیخ سیخی تا یقه دلبریو...
نشستیم توو اتوبوس و یعد چندتا استگاه یه جا واسه 2تامون جور شد.نشستیم ور دل هم و منم از اینکه الان میرسیم و اونجا و فلانو بیساره میگفتم که چشمم افتاد به 2تا یرادر کت و شلواری که پیش هم نشسته بودن و هی منو علیرضا رو دید میزدن.
یکیشون گلاب به روتون شبیه آلت الله احمدی نژاد بود و فقط یکم ریشش بلندتر بود!آقا از همونجا انگار که بهم الهام شده باشه که اتفاقی میفته دلم هی میشورید!
تا اینکه....ما به ایستگاه ونک رسیدیم.
اون 2تا آقای مهترم میخواستن پیاده بشن که یکیشون با 2تا پسر خوش تیپ پیاده شد و اون یکی هم به ما اشاره زد که بفرمایید پایین که باهاتون کار دارم!
جان؟!!!
همون جا بود که شصتم خبردار شد که آقایون از سربازان گمنام امام زمان هستن که مثل خود اون حضرت لا به لای مردم،بدون اینکه شناخته بشن حرکت میکنن و دست نیازمندانی همچون ما رو میگیرن و به همون جایی میبرن که فقط خود آقا میدونه!
بله...خلاصه تا اومدیم به خودمون بجنبیم و دست حاجت بالا ببریم،خود ایشون لطف کرد و برای تبرک دستی به صورت من کشید که برق 3فاز ازم پرید!
بعد از اینکه پیادمون کردن،برای اینکه مردم منتظر رو از حضور نورانی اون 2عزیز با خبر نکنیم،ما رو با عجله به سمت قدمگاه حضرت راهنمایی میکردن.بعدا فهمیدم که اون پسرای خوش تیپ هم از یاران حضرت بودم که لباس جوانان امروزی رو پوشیده بودن و زودتر از اتوبوس پیاده شدن تا نکنه یه وقت ما تاب دیدن حضرت رو نداشته باشیم و نخوایم بریم!
یکی از برادرا هی میگفت شما"خب...ماشین آتیش میزنی!!!هان...؟؟"
گویا قسط داشتن مارو به پشت پرده ی غیبت ببرن اما خب،اون شب قسمت ما نشد...
بعد کلی تبرک دست و پای عزیزان که نثار ما میشد و الفاظ و دعاهای الهی که به ما دادن،بلاخره تونستیم از برادران جدا بشیم و به راهمون ادامه بدیم.البته پیاده!
توو راه کلی به خودم فحش دادم که چرا درست امروز که خلوت بود ماشین نیاوردم!
گفتم دیگه سوار BRT نمیشم.اما بعد اون بازم سوار شدم.اما انگار اونقدرها هم بد نیست...